در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

37

نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم من حق ندارم اشتباه کنم. فکر میکنم باید همیشه ساکت باشم و از احساساتم دم نزنم! آخه چرا! مثل اون دفعه که اونقدر سکوت کردم که منفجر شدم. وقتی همه چی برملا شد که آوار همه چی رو سر خودم ریخت و کار از کار گذشته بود. خوشحالم الان که اون اتفاق نیفتاد. حتی می دونمم همین یعنی اینکه خدا خیلی دوستم داره که ولم نمی کنه به حال خودم. ولی خوب یه وقتایی دلم می خواد شیطنت کنم. اینکه که بدونی و حس کنی و بهتر از اون مطمئن شی مردی بهت علاقه داره بهت اعتماد به نفس میده. بهت حس زندگی میده. همه ی حسهای خفته ت رو بیدار می کنه.
اما... همیشه وجدان جلومو می گیره... خوشحالم از این بابت که این نیروی بازدارنده مو مثل خیلیای دیگه نکشتم.
کاش دیگه لازم نبود ببینمت... دلتنگتم و از طرفی دلم می خواد این فاصله هیچ وقت پر نشه...

36

زنگ زد. گفت بابت صبح ببخشید سر جلسه امتحان بودم. باهاش اوکی کردم برای عصر پنجشنبه 24م. بهش گفتم سایت هم چند روزه مشکل پیدا کرده و پیگیرش شدم و قراره بهم خبر بدن. تشکر کرد و گفتم در جریان می ذارمش.
حالم اصلا خوب نیست. گفت از حدود 5شروع می کنه تا 8-8/5 شب. یاد روز آخر افتادم... اون پیاده روی دلچسب و بی دغدغه...
از امتحان نمی ترسم. از رویارویی باهاش می ترسم... می ترسم نگاهم لو بره... اونم جلو کسی که می دونم می تونه ذهنمو بخونه...

35

اگه زنگ نزنه خیلی دلم می گیره... نمی دونم لازمه تا این حد جدی بگیرمش... خدایا یعنی واقعا دوستش دارم یا فقط احساس تنهاییه؟!
نمی دونم چرا همیشه کسایی سر راهم قرار می گیرن که باید اونا رو با یکی دیگه شریک شم. اما من نمی خوام.
اصلا اگه همه ی فکرام اشتباه باشه!‌ اینبار از رفتن خیلی می ترسم...

34

صبح زنگ زدم که تاریخ رفتنمو بهش بگم. ریجکت کرد. احتمالا سر کلاسه و خودش زنگ می زنه. البته احتمالا! خسته شدم بسکه فکر کردم و تو ذهنم تحلیل کردم و باز هیچی...
قبلاها مقاومتم بیشتر بود اما این روزا دقیقا می فهمم چقدر له و داغون شدم. تا یه چیزی میشه و استرس می گیرم همه ی دل و روده م قاطی میشه.
خدایا خودت کمکم کن.

33

این روزا نمی دونم با چی دارم می جنگم! با حسی که می دونم چیه و ازش ترس دارم، یا وجدانی که بیشتر از هر چیز دیگه قد علم کرده و مثل یه دیوار محکم جلو همه چیزو گرفته...
اصلا نمی خوام شکایت کنم. چون دیگه بهم ثابت شده هیچ کاری رو بی حکمت نمی کنی اما واقعا دارم اذیت میشم...
بهش گفتم میام. اما به خاطر تنبیه کردنش گفتم 24م میام. یعنی هنوز بهش نگفتم اما مرخصیمو می ندازم برای اونروز. شاید اگه بلاهای گذشته سرم نیومده بود با خوشبینی بیشتری به احساسش نگاه می کردم اما الان واقعا می ترسم... هم دلم براش تنگ شده هم می دونم مال من نیست...
این روزا بدجوری دل و روده م قاطی شده. یه جوریم که تا یه چیزی می خورم زود سنگین میشم. باز خوابهای بی ربط می بینم. یه جور بدی بلاتکلیفم. آرزومه اون چیزی رو که میخوام از زبونش بشنوم اما... واقعا حقیقت چیه؟ اون روزی که میرم چه اتفاقی خواهد افتاد... یه روز عادیه؟ یا یه روز متفاوت... کاراشو که می چینم کنار هم خیلی معنا داره اما شاید من معنیشو نمی دونم...
من برای زنگ زدن بهانه بیشتر از اون دارم. اون استادمه و هر بار می تونم یه سوال الکی رو بهانه کنم و زنگ بزنم اما نمی تونم... شاید دارم انتقام گذشته رو از کسی می گیرم که حقش نیست...