فکر سفر بدجوری افتاده تو سرم. خدا کنه مامان قبول کنه و اواخر مهر بتونیم بریم. خیلی نیاز دارم.
دیشب خواب خوبی دیدم. از خوب منظورم اینه که بعدش حس خوبی داشتم وگرنه چیز خاصی نبود. اص... بودیم. من و مامان. یه فضای خیلی قشنگ و عالی بود. از اون فضاهایی که تو ذهن آدم حسابی می مونه و حس خوب القا می کنه.
مامان داشت برای خودش تو همون فضا می گشت و من سرکار بودم. بهم زنگ زد که یه دقیقه بیا. باهاش رفتم تو یه مرکز خرید خیلی شیک. می دونستم اگه بگردم حتما یه کیف خوب گیرم میاد ولی همش نگران بودم که از سرکار زدم بیرون و سریع باید برگردم. اما حس خوب مامان باعث میشد همراهش باشم. آخرشم مجبور شدم برگردم. یه چیزای دیگه هم توش بود که واضح یادم نمیاد. اما هر چی بود خوب بود...