در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

274

دیشب تا کلی وقت خوابم نمی برد. نمی دونستم چمه. خوب که بررسی کردم دیدم پام درد می کنه. خلاصه کلی اینرو و اونرو شدم تا به زور خوابم برد.
خوشحالم که به اینجا رسیدم و بعد ازش خبری شد. چون اگر قبلش بود باز دوباره هوایی میشدم. خودم الان حال خودمو می فهمم، چیزی که تا الان تجربه ش نکردم. اینکه حتی منتظر تماسشم نیستم. اگر نگرانی شاگرد برای استاد باشه که خوب فهمیدم خداروشکر زنده ست. همین کافیه.
اینو منی دارم میگم که تجربه های خیلی بدی داشتم. اینقدر که هنوزم که هنوزه سر اون قضایا موبایلم که زنگ می خوره ناخودآگاه می لرزم. از دست اون عوضی نامردی که آزار رسوندن انگار تو ذاتش بود. اون تماسهای ناشناس، اون شماره هایی که پشتش خودش بود و تا حرف نمی زد نمیشناختم، اون روزای گند و مزخرفی که با یه تماسش زنده میشدم و بعد میرفت پی کارش تا دفعه بعد که کارش بهم بیفته. اونقدر از اون روزا بدم میاد که انگار یه رنگ پاییزی زشت و غم انگیز زدن روش. یه جوری که با هر دیدی هم ببینیش قشنگ نیست.
چی بگم که هر چی بگم و بنویسم نمی تونه حال اون روزامو  نشون بده.
همینه که دیگه هر کی سرراهم بیاد نمیتونم رفتار عادی باهاش داشته باشم. چون می ترسم. چون اونم اولش به نظرم آدم درست و موجهی میومد.
این که شرایط خاصی هم داره. پس بهتره یه کم مودب بودن سابق رو کنار بذارم و خیلی پیگیر اس ام اس های استاد نشم. اون فقط یه همدرد و همدل می خواد. دل منم که جای درد دیگه نداره. پس بی خیال!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد