هنوز باورم نمیشه اتفاقهای این چند روزه رو. خیلی بهم سخت گذشت و سخت تر این بود که با هیچکس نمی تونستم حرف بزنم. من.صی هم که سفر بود و همه چیزو براش تو ف.ب کامنت گذاشتم که دیشب اومد خوند.
دوروزه معده م شدیدا درد می کنه و امونمو بریده. دیشب دیگه دست به دامن عرق نعنا شدم ولی باز امروز صبح همونجوریم.
برام هضم این اتفاقا سخته ولی اشکال نداره.
دیشب دلم یه پیاده رو خلوت می خواست و بارون. اینبار هیچکسو دلم نمی خواد. می خوام تنها باشم...
پریشب باز مامان حرف حسین رو پیش کشید. ولی اصلا موقع خوبی نبود برای گفتنش. نمی دونم چرا هروقت حرفش پیش میاد من اصلا حالم خوب نیست. بعدم نمی دونم چرا هیچ وقت هرچی هم سعی می کنم نمی تونم حسی بهش داشته باشم.
حال و روزم مثل کسیه که شوکه میشه و حالش خرابه و بعد چند روز یه کم، فقط یه کم به خودش میاد. ولی متاسفانه خیلی تنها بودم تو این چند روز.
انگار اینجوریاست که هی بزرگ کنم و هی بشکنن...