در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

83

خانم سین بیچاره انگار نباید یک روز خوش داشته باشد. خانم سین ناشکر نیست و هیچ وقت هم نمی گوید حال من از همه بدتر است اما یک وقتهایی می ماند که چرا این اتفاقها می افتد!
خانم سین نمی داند آن خانمی که دیشب با کد شهر آقای میم بهش زنگ زد و خودش را شاگرد آقای میم معرفی کرد و از امتحان و کلاس رفتنش پرسید و خودش را سا.را معرفی کرد و آخر سر هم با تاکید ازش خواست که چیزی به آقای میم نگوید! واقعا چه کسی بود!
خانم سین خیلی ترسید. خانم سین وقتی شماره ثابت با آن پیش شماره را دید کلی ترسید و وقتی صدای آن طرف خط را شنید که زن بود بیشتر ترسید! خانم سین با مرد کسی کاری ندارد. خانم سین اگر اهل این چیزها بود اینقدر ترسو نبود، اگر اهلش بود تا حالا تنها نمانده بود با یک دنیا حسرت...
خانم سین نمی خواهد از جریان تماس آن زن که هنوز هم نمی داند کیست چیزی به آقای میم بگوید...
خانم سین اعصاب کش دادن قضیه را ندارد...
خانم سین نمی خواهد چیزی را به هم بریزد... مگر اینکه شرایط خودش جوری پیش برود که بتواند بی اینکه حساسیتی ایجاد شود از هویت آن خانم سر در بیاورد...

82

خانم سین یادش می آید به آبان پارسال...
یک روز بعدازظهر که برای اولین بار در همه ی عمرش راهی خانه زنی شد که می گفتند حرفهایش همه حقیقت دارد... که می گفتند پیشگوییهایش درست از آب در می آید...
خانم سین نشست مقابل آن زن و دستش را گشود... بی آنکه حرفی بزند...
زن شروع کرد...
" دستانت هنرمند است... یک راه علمی را پیش می گیری... یک چیزی غیر از درسی که خوانده ای... آهان! ببین! توی کارتت هم همین افتاده! تو یک درسی را میخوانی... می روی و می آیی... یک جایی خارج از استان خودت... تو جابجایی داری...
تو با کسی ازدواج می کنی که نظامی نیست... مغازه دار هم نیست... یکی ست که مینویسد... ثبت می کند... تو پیشنهاد ازدواج از راه دور داری... یکی که الان موجودیت ندارد... از تو دور است... اما موفقیت تو در انتخاب اوست... از تو دور است اما جامهایش پر است... در گذشته عقد یا نامزدی داشته... آدم جالبی ست... خیلی دقت کن! توی اسمش حرف میم خیلی زیاد است... اسم یا فامیلش دو وجهی است... تو با کسی ازدواج می کنی که باهاش توی یک جاده قرار می گیری... می روی و می آیی... یک راه برایت می بینم..."
خانم سین آن روزها حتی با متد آقای میم هم آشنا نشده بود! چه برسد به خودش! خانم سین حتی فکر درس خواندن را هم نمی کرد... خانم سین آقای میمی را نمی شناخت که بداند اسم و فامیلش دو وجهی است و توی اسمش حرف میم خیلی زیاد است... خانم سین حتی فکرش را هم نمی کرد که بخواهد برود و در جاده ای قرار بگیرد که یک سرش می رود به سمت آقای میم...

81

خانم سین این روزها یک حس عجیب دارد! خانم سین آن شب متوجه هیچ کدام از حرفای آقای میم نشد. خانم سین اینقدر خنگ است که همه چیز را یک جور دیگر برداشت کرد. اما بعدش وقتی نظر دیگران را شنید پیش خودش گفت شاید آنها راست می گویند... خانم سین نمی داند حقیقت چیست. نمی داند در دل آقای میم چه می گذرد... نمی داند آخر این قصه چست...
خانم سین یادش می آید به پارسال... همین موقعها بود که تازه با متد و شیوه ی آقای میم آشنا شد. با خودش نه، با شیوه اش... هیچ فکرش را نمی کرد این قضیه آنقدر جدی بشود که بعد از چند ماه کلاس رفتن پیش یکی از شاگردهای آقای میم بخواهد خودش هم مربی بشود...
خانم سین دلش را به دریا زد... خانم سین تصمیم بزرگی گرفت... خانم سین هر هفته راهی شد... همین هفته ی پیش بود که نتیجه ی کارش را گرفت و شد مربی! اولین مدرک را آقای میم به او داد. خانم سین می داند که خیلی زحمت کشید و تلاش کرد اما... از امایش بگذریم... خانم سین یکسال پیش همچین روزهایی حتی فکرش را هم نمی کرد اینطور بشود...

80

خانم سین یادش می آید هفته ی گذشته همین وقتها چقدر نگران بود. نگران اینکه چه پیش می آید. خانم سین نگران خیلی چیزها بود...
خانم سین خدا را شکر می کند که همان خیلی چیزها به خیر و خوشی گذشت... اما... اما خانم سین همچنان تنهاست...

خانم سین یادش می آید که آقای میم بدو ورودش کنارش نشست و حال و احوالش را پرسید... همان آقای میم که یک اسم ساده را به خاطر مشغله ی زیاد فراموش می کند خیلی راحت بهش گفت انگار فصل تو هم دارد تمام می شود! همان موقع خانم سین یادش افتاد به اینکه خیلی گرمایی ست و این را آقای میم فهمیده بود...
آقای میم اینبار بار دومی بود که بین حرفاهایش اسم کوچک خانم سین را برد و حتی فامیلش را کامل کامل ادا کرد!...
خانم سین مثل یک ابله چشمش را روی همه ی این چیزها می بندد...
یک هفته گذشت...
خانم سین یادش می آید که بین امتحان صدایش گرفت و چند تا تک سرفه کرد و آقای میم بهش گفت چرا صدایت گرفته؟ چرا سرفه می کنی؟ و بعد بلند شد برای آوردن آب و خانم سین هم دنبالش رفت... آقای میم رفت توی آشپزخانه ی کوچک دفترش و یک لیوان شست و با آب برگشت...
خانم سین یادش می آید به آن شیرینی کوچک که آقای میم گفت سهم اوست و هنوز آن را نخورده و در کیفش است...
خانم سین یادش می آید که آقای میم گوشیش را داد دستش و گفت بیا هر کاری می خواهی بکن و او آنقدر هول شده بود که یک ب.ل.و.ت.و.ث ساده نمی توانست بفرستد...
خانم سین یادش می آید که آقای میم حتی لرزش دستهای او را دید بی آنکه خودش آن را حس کند و هی بهش می گفت اگر می خواهی استراحت کن...
خانم سین متاسفانه همه چیز را یادش می ماند... خانم سین نمی داند اینبار بار این خاطرات را تا کی باید به دوش بکشد...

79

خانم سین آن شب را یادش نمی رود...
وقتی بعد از چهارساعتِ پاکِ پاک با هم از آن دفتر بیرون آمدند در آسانسور باز هم با هم تنها شدند. اینبار یک فضای کوچک یک در یک متری. اما هر کدامشان چسبیده بودند به دیوار. خانم سین که سرش را هم بلند نکرد...
خانم سین یادش می آید که آقای میم وقتی بیرون آمد گفت که سردش است. گفت دستکشهایش را نیاورده... آقای میم سیگاری روشن کرد و راه افتادند...