در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

88

خیلی خسته م این روزا. کارای آخر سال خیلی زیاده. امروز بسکه تلفن دستم بود و حرف زدم سرگیجه گرفتم.

یه متن آماده کردم برای ایمیل به خارج از ایران. با اکراه زنگ زدم آقای میم تا باهاش چک کنم که اگه تاییدش می کنه بفرستمش برای ترجمه. اولش جواب نداد ولی بلافاصله اس داد که جلسه ست و خودش تماس می گیره.
تماس که گرفت عذرخواهی کرد بابت جواب ندادن و بعد یه تیکه هایی از متن رو براش خوندم و تایید کرد.
علی رغم علاقه ی زیادم به این کار دلم می خواد دیگه هیچ وقت کارم بهش نیفته که چنین چیزی محاله!
یه وقتایی یه نگاهی میندازم به آینده تا ببینم بدون حضور یه مرد آینده م چطوره؟ چیز بدی نمی بینم. من تا اینجای زندگیم تنها بودم. چندین سالش به اراده و اختیار خودم بود. سالهایی که به خاطر یه نامرد خیلی از فرصتهای زندگیمو از دست دادم. وقتی به خودم اومدم اونقدر داغون و افسرده بودم که فقط دوسال طول کشید تا سرحال شم و بشم شبیه آدمیزاد زنده! اونم اگه کمکهای روحی آقای میم نبود واقعا نمی دونم تا الان موفق شده بودم یا نه! آقای میم فقط سر بسته از گذشته م پرسید. اما راهنماییهاش همه ی گذشته ی دردناکمو التیام بخشید. هر چند متاسفانه دکتر خودش شد عامل یه بیماری جدید...
اما من واکسینه شدم. به همین خاطر دیگه بیماری خیلی نمی تونه از پا درم بیاره.
بدون مرد میشه زندگی کرد. از این حسهای فم.نیس.تی خیلی بدم میاد و مطلقا منظورم از این حرف این نیست که از مردها بیزارم. یه زن وقتی می تونه به معنای واقعی کلمه زن باشه که مردی رو کنار خودش داشته باشه. زن بودن کنار یه مرد معنی پیدا می کنه... برای همینه که یه وقتایی حس می کنم خیلی مرد شدم و کارام هم خیلی مردونه ست. اما خوب شرایط زندگی اینجور برام رقم زده.
راضیم. من به اون چیزی که خدا برام بخواد راضیم. زندگی رو همینجوری دوست دارم. اما برای مرهم گذاشتن رو این همه زخم یه وقتایی میگم خدایا کاش حس واقعی آقای میم رو می دونستم. همین حس دوست داشته شدن خیلی آدم رو پیش میبره. حتی اگه بدونم اوضاع همینجوری می مونه.
دروغ چرا! خداروشکر اینجا رو ساختم که با خودم و احساسم رو راست باشم و نخوام ملاحضه ی چیزی رو بکنم. همیشه جوری کار کردم که تو محیط کارم کسی به عنوان یه زن نگام نکنه. بیشتر از خودم مایه گذاشتم که نخوام از زن بودنم مایه بذارم اما الان، مخصوصا در این مورد خاص دلم می خواد یه کوچولو زن بودنمم به چشم بیاد. خسته شدم...

87

خانم سین طبقه بندی بلد نیست انگار! نمی تواند حسهای خوب و بدش را تفکیک کند. اما خیلی خوب می داند که قبلا خودش هم دلش می خواست به حسهایش دامن بزند. اما الان مدتهاست که دیگر نمی خواهد...
الان مدتهاست تا یک حس سرد سراغش می آید دو دستی می چسبدش و رهایش نمی کند. الان هم چند روزی ست حسش همینطور است... نمی خواهد از این حس خارج شود... نمی خواهد... دوست دارد در همین حال بماند...

86

خانم سین تمرین را خیلی دوست دارد. شاید هیچکس به اندازه خانم سین لذت نواختن را نتواند درک کند آن هم بعد از چند سال درد و ناراحتی و سختی کشیدن...
خانم سین خیلی آرام است... خیلی خیلی آرام است... کاش می توانست همه ی حرفها و کارهای آقای میم را بگذارد به پای رابطه ی کاری... اما متاسفانه هر چه بیشتر پیش می رود کمتر میتواند این حس را داشته باشد...
انگار همانطور که امید بهش گفت رفتن و امتحان دادن پایان ماجرا نبود... تازه شروع است... آقای میم الان بهانه دارد که هر وقت دلش خواست زنگ بزند...

85

خانم سین هر بار به خودش می گوید محال است اینبار آقای میم دیگر زنگ بزند. می گوید مثلا استادش هست!‌ وقتی می بیند که خانم سین زنگ نمی زند دیگر خسته میشود و زنگ نمیزند. اما هر بار بهش ثابت می شود که اشتباه کرده...
چند لحظه پیش باز هم آقای میم زنگ زد. از حال خانم سین پرسید. از اینکه آیا بعد از قبولی به خانواده اش شیرینی داده است یا نه؟! از اینکه جایی برای تدریس سر زده است یا نه؟ از اینکه با دبی و شارجه تماس گرفته است یا نه؟
خانم سین خیلی می لرزد وقتی شماره آقای میم روی گوشیش می افتد... خانم سین دلش می لرزد... خانم سین بیچاره هول می کند و هر چه سعی می کند آرامش خودش را حفظ کند تا بتواند درست و آرام صحبت کند نمی تواند...
خانم سین پیگیر است... نه به خاطر آقای میم، به خاطر خودش. به خاطر علاقه اش به این رشته. به خاطر  حس خوبی که به این کار دارد... خانم سین پیگیر است... کاش خانم سین همین جا تمام میشد... کاش خانم سین چیز دیگری به ذهنش راه نیافته بود... کاش همان شاگرد معمولی میماند... کاش خاص نمیشد... کاش برای آقای میم نمیشد اولین فارغ التحصیل با بهترین نمره...

84

حس این روزهام خیلی متغیره. یه وقتایی خیلی دلتنگ و یه وقتایی خیلی آرومم. اما اون لحظه هایی که آرومم خیلی راضیم. دوست دارم همیشه تو این حس بمونم. دوست دارم بی خیال همه چی باشم و این حسم دووم داشته باشه.
دیشب یه عالمه ساز زدم. یه وقتایی اونقدر غرق میشم که یادم میره دستم تازه داره خوب میشه و باید رعایت کنم. دلم می خواد تلافی این مدتو بکنم و تا می تونم بزنم. حس و حال درونی دستم بهم می گه که روزهای خوبی در راهه و آروم آروم داره نرم میشه. همین الانم می تونم قطعه های سخت رو بزنم. اما خیلی مسلط نیستم. می دونم که میشه و مطمئنم.
شاید خیلی نشد خودم با خودم احساس خوشحالی کنم. الان خیلی خوشحالم بابت نتیجه گرفتن از تلاشم. یادم نمی ره روزایی که با سختی و تو گرما می رفتم سفر. خستگی و خواب آلودگی... دلهره و استرس... و بعد از مدتی حس گنگ و مبهمی که خود آقای میم بهش دامن زد... نمی تونم ازش دلخور باشم. شاید نباید هم باشم. اون خیلی کارا برام کرد. چیزایی که هیچ وقت یادم نمیره.
خوب بگذریم. حالا که حالم خوبه دیگه خرابش نکنم...