در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

98

مهمون ناخونده این ماه خیلی خیلی زود اومد... حالم خوش نیست...

97

وقتی بچه تر هستی اصلا فکرشو نمی کنی یه سری اتفاقها برات بیفته. اصلا فکر نمی کنی این همه بلا سرت بیاد و باز بتونی دووم بیاری و به زندگی عادیت ادامه بدی. اما خوب زندگیه دیگه. همیشه سختیها مال در و همسایه و تو فیلم و سریالا نیست. شری جون اونروز یه جوری حرف زد که من به کلی از آقای میم قطع امید کنم. حق هم داره. اما گفت تو این شکی نیست که بهت علاقه منده. گفت شاید از این حرفا منظورش این بوده که بخواد نگهت داره. از این حالت بدم میاد. از معلق بودن بیزارم.

الان بعد از دو-سه هفته تازه دارم می فهمم که واقعا حرفاش معنی دار بوده. مثل جمله ای که بارها به شکلهای مختلف تکرارش می کنه... چیکار کنم تو بیای اینجا... کاش تو اینجا بودی... نمی دونم حکمت خدا چیه که تو باید اونجا باشی و من اینجا...

بارها و بارها این جمله ها رو شنیدم و فقط لبخند زدم...

شری جون می گفت بالای پنجاه درصد احتمال می دم که اون تماس از طرف زنش بوده. چون احساس خطر کرده. چون دیده تو خیلی خیلی بیشتر از یه هنرجو برای مردش هستی... نمی دونم من خیلی مطمئن نیستم. چون واقعا اسم سارا برام آشنا نبود. از طرفی اونقدر استرس داشتم که شاید ذهنم به کل تعطیل شده بوده اون زمان و اسمها رو قاطی کردم... واقعا نمی دونم...

96

خیلی دلتنگم. نمی دونم چرا اینجوری شدم. دیشب بیشتر وقت تو اتاقم بودم و هایده گوش می کردم. ولی تا اشکم در میومد به خودم نهیب می زدم که دختر بس کن! دلم خیلی گرفته. دوست ندارم زنگ بزنه چون هم برای خودش خوب نیست هم من. ولی یه مدت هم که می گذره دلتنگ میشم. دیشب خواب دیدم. خواب دیدم زنگ زد و داشت باهام حرف میزد. یادم نیست در مورد چی بود اما آخرش بی مقدمه گفت فردا میای؟ مونده بودم چی بهش بگم! با تعجب گفتم فردا کجا بیام؟! خودشم خنده ش گرفت... فقط همین یادمه...

95

دختره زنگ زد. گفت هنوز نتونستم با استادم صحبت کنم. انگار یه کم مردده برای کلاس اومدن اما من با وجودی که به این شیوه اطمینان دارم نمی تونم به کسی اصرار کنم. وقتی گفت شما می گید من چیکار کنم؟ گفتم میل خودته من نمی تونم اصرار کنم. گفت بذارید چهارشنبه برم کلاس و بعدش بهتون خبر میدم.

واقعا نمی خوام کسی رو زور کنم. ایشالا که اگه می تونه نتیجه بگیره و پیگیره از تردید در بیاد و تصمیم درست بگیره.


خسته م. این روزا کار وحشتناک زیاده! حرفای مفت همکارا هم بیشتر حال آدمو می گیره. شبها خیلی دیر خوابم می بره. مدتها بود اینجوری نبودم.


94

هعییییی... این باشه برای اینکه دارم خودمو با شرایطم وفق می دم و دارم سعی می کنم خودمو مشغولتر از قبل کنم که خیلی چیزا رو کمتر تو ذهنم مرور کنم...

مشاورم شماره مو داد به یه یکی از مراجعه کننده هاش. دختره زنگ زد و از متدمون پرسید. می گم متدمون خودم خنده م می گیره! چه کنم خوب! آقای میم خودش گفت از این به بعد من و تو شریکیم. خلاصه همین باعث شد به مدیر آموزشگاهمون زنگ بزنم و باهاش هماهنگ کنم تا یه روز برام کلاس خالی بذاره. مشتاقانه قبول کرد. خداروشکر آدم خیلی خوبیه و خیلی هوامونو داره. امروز زنگ زدم به همون دختره تا برای روز کلاس باهاش هماهنگ کنم چون عصر باید برم پیش مدیر آموزشگاه و باهاش صحبت قطعی بکنم. قرار شد دختره تا ظهر بهم خبر بده. دلم می خواد بشه اما واقعا برای هیچی اصرار ندارم. سپردم به خدا. هر چی خودش صلاح می دونه.

دیشب به داداشم گفتم زنگ بزنه آموزشگاه و روز کلاسای اون نامرد رو بپرسه که کلاسام با اون تداخل نداشته باشه. دلم نمی خواد دیگه ببینمش...