در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

168

دلم گرفته بود... دوست داشتم حرف بزنم... از عصر تو اتاقم خزیده بودم و حوصله هیچ چیزو نداشتم...
به جای این چند سال دلم می خواست کلی گریه کنم اما فقط اشک تو چشام جمع میشد... خودم حوصله گریه نداشتم...
حدود 12 بود که رفتم بخوابم... یه اس ام اس دیدم... مال حدود نیم ساعت قبلش...
" سلام، بیداری؟؟ "

167

من
دارم
کار
خودمو
می کنم!

166

دیروز عصر بارون زد و امروز هوا خیلی عالی شده... دیروز روزه بودم... خیلی سخت بود... نه گرسنه بودم و نه تشنه... فقط به شدت سردرد داشتم... اما همش می گفتم خدایا این نمونه ی کوچیکی از امتحاناتات زندگیه...
این روزا همش می گم و می خندم و شاد نشون میدم... دروغ چرا؟ درونمم همینه تقریبا. البته نه به این حد شنگول! اما خوب قبول کردن حقیقتها تا حد زیادی حال آدمو خوب می کنه... البته در کنارش امید و اعتقاد به اینکه همیشه خدایی هست که هواتو داره...

165

دکتر یکی از قرصهامو قطع کرد. خیلی خوشحال شدم. یهو هم تصمیم گرفتم همون دیروز پیش مشاورم هم برم. خیلی وقت بود پیشش نرفته بودم. همه چیزو براش تعریف کردم و ازم تعریف کرد که دارم عاقلانه و منطقی پیش میرم. توصیه کرد همچنان آروم پیش برم و بگذارم مرور زمان همه چی رو حل کنه. با خنده گفت نمی تونه زیاد دووم بیاره... بالاخره فرو می ریزه...

164

واقعا دوست دارم بگم خدایا شکرت... دیروز که رفتم دکتر نفرای آخر بودم. منشی بیچاره اینقدر از صبح کار داشت و مریض فرستاده بود داخل داشت از حال می رفت! همون موقع گفتم خداروشکر که من الان کارم اینجوری نیست و این همه فشار ندارم. من خیلی از دورانهای سخت رو گذروندم و از این بابت خداروشکر می کنم...