در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

178

نمی دونم چرا اینقدر یاد گذشته ها و بدیهای ح میفتم. وقتی می بینم دوسال بعد از اینکه رسما تموم شده هنوز ترکشهاش رهام نمی کنه ازش بیزارتر میشم. بیشتر از یک ساله که ازش هیچ خبری ندارم. تازه چند روز پیش خواب دیدم جلو آموزشگاه همه چی سیاه بود و همه سیاه پوش. بیدار که شدم گفتم نکنه مرده باشه! ولی فقط همین! به درک که مرده باشه. فکر نمی کنم کسی از مردن قاتلش ناراحت شه. مخصوصا که رهاش کرده باشی به امان خدا و دیگه کاری به کارش نداشته باشی...
یه جا خوندم که نمی دونم چرا بعضیا هنوزم مثل بچگیاشون کسایی رو بیشتر دوس دارن که بیشتر باهاشون بازی می کنن...
حرف قشنگی بود...
یادم که میفته به اون چند سال جهنمی آتیش می گیرم... تمام این مدت خبر داشت...

177

اینجا شده مونسم... تازه حتی همین جا هم بعضی وقتا تنهاییمو پر نمی کنه... ولی از هیچی بهتره...
یاد پارسال میفتم... تازه داشت شروع میشد... همه چی بعد از یه تموم شدن...
صبحهایی که آفتاب نزده بیدار بودم... چشمها ی بی رمقمو یه جاده... جادهای که می رسید و من نمی رسیدم...
اگه می دونستم... اگه می دونستم همونجوری می موندم... تنهاترم کردی...
دلم میخواد دیگه تموم شه همه چی...

176

اگه هم اینجوری باشه چه بهتر! اصلا مهم نیست...
یهو یاد هادی بیچاره افتادم...
اووووووووووه! چقدر وقته ار همشون بی خبرم... حس می کنم رفتن اونجا دیگه برام به این راحتیا نیست...
اصلا به هزار و یه دلیل دیگه دلم نمی خواد برم اونجا...

175

ازت ممنونم. خیلی ممنونم. کاری به الان و آینده ندارم...
ازت ممنونم که یه بار دیگه زن بودن رو تو من بیدار کردی... حسی که دیگران کشتنش...
ازت ممنونم... این روزا دارم خودمو می بینم... حتی اگه تو نباشی... حضور یعنی همین...

174

هر وقت خودم نبودم به مشکل برخوردم. همیشه باید خودم باشم. چون این "خودم" هستم که باید زندگی کنم...

این چند دفعه آخری که رفتم باعث شد علی رغم اینکه دلم میخواد بازم برم واقع بین باشم و حسی تصمیم نگیرم که چند ساعت دیدار رو بفروشم به چند ماه پریشونی...