در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

163

هم حس خوبی دارم هم نه... اما در کل یه جورایی به خودم می بالم که تا این حد می تونم در مقابل خواسته هام، اونم خواسته های به حقم بایستم!
کاش میشد همه چی با هم قاطی نشه اما چاره ای نیست میشه. من الان برای دستم نیاز دارم باهاش مشورت کنم اما نمی تونم بهش زنگ بزنم... می خوام سرش به زندگیش گرم باشه...

162

یه حسایی مثل هوای بهار می مونه... ناب ناب... فقط خودت می فهمیشون...

161

گفت با هیچکس حرف نزن... خودت را با هیچکس قیاس نکن... از هیچکس الگوبرداری نکن...
گفتم چرا؟ گفت کسی شرایط تو را نمی فهمد...

تصمیم جدی گرفتم که حرف نزنم... که دیگر حرف نزنم... ولی الان یک کوچولو دلم گرفته...

160

دختره چیزای جالبی می گفت...
به خودم گفتم ببین چی شدی و به کجا رسیدی؟ اما اصلا مهم نیست مگه دنیا چند روزه که اینقدر بخوام خودمو محدود کنم...
فکر می کنم به حرفایی که شنیدم... به فروش اون ملک... به اینکه دعا کن که اگه دعا کنی همه چی حل میشه... به اینکه از جدایی می ترسوندش... به اینکه این پولی که به دستش می رسه می تونه سند آزادی باشه...
به اینکه بخشی از حرفاش یه چیز خاص رو القا می کنه... به اینکه حقیقت پشت ژستهای مردونه ش بدجوری قایم شده...

159

یاد هفته ی گذشته میفتم و خنده م می گیره. باورم نمیشه به این زودی تونستم با این قضیه کنار بیام... به این زودی تونستم تو ذهن خودم حلش کنم...
خدایا ازت بابت همه چی ممنونم...