در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

173

خانم سین بعضی وقتها دلش برای دختر نداشته اش تنگ میشود. دلش می خواهد دخترکش را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوید... نه اینکه از خودش راضی باشد! اما می گوید خوش به حال پدر و مادرم که دختر دارند...
خانم سین دلش غنج می رود برای بلوز کوچولو و دامن چین چین دخترانه... برای دخترش... برای آوایش... برای آوایش... که نیست... که شاید هیچ وقت هم نباشد...

172

هفته ی گذشته به معنای واقعی جهنمی بود! تا تموم شد کلی از منم تموم شد! اما خوبیش به این بود که بعضی از آدما و به اصطلاح دوستا رو شناختم و مثل آشغال پرتشون کردم دور...
نمی دونم اثرات همین هفته ی سخت بود یا چیز دیگه اما حسم خیلی عوض شده. به کل کاری به آقای میم ندارم و دیگه نمی خوام کاراشو بزرگ کنم. اون اگه تو زندگیش همونطور که حدس می زدم و خودشم گفت مشکل اساسی داره باید یه فکری به حال زندگیش بکنه... این خودشه که باید تصمیم بگیره... من که زندگی خودمو دارم...

171

می خواستم حسمو از بقیه مخفی کنم. می خواستم همونجوری که بهم توصیه شد دیگه چیزی نگن. اما واقعا چند روزیه که حسی ندارم دیگه... برای خودم خیلی عجیبه اما از این حس راضی راضیم...

170

تا اطلاع ثانوی نه حوصله ی خودمو دارم نه حوصله ی تو!

169

نمی دانم بعضی چیزها فقط یکبار اتفاق می افتند؟ یک بار که باشد هر چقدر هم خوشبین باشی می گذاری به حساب تصادف...