در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

183

الان به نظرم همه چی سر جای خودشه. هیچی جز اونیکه در ظاهر نشون میده نیست. هیچی رو تفسیر نمی کنم. خیلی عادیم. راحت زنگ می زنم و چیزایی رو که باید ازش می پرسم.
راحت میگه باز باید بیای...
راحت می گم الان نمی تونم...
راحت اصلا توجه نمی کنه و میگه پس خبرت می دم کِی بیای...
راحت می پرسم کسی امتحان داده؟...
راحت میگه نه اینا مال این حرفا نیستن، فقط خودت... تو گوشم زنگ می خوره... فقط خودت... فقط خودت... اما راحت می گذرم... خیلی راحت...
فکر کنم شب هم راحت بخوابم...
خواب. آهان یادم افتاد اونشب که دختره بهم زنگ زد و گفت میاد برای کلاسم تا صبح خواب کلاس میدیدم. اما یه جورایی به اونم مربوط میشد...
یا شب قبلش که خواب دیدم دنبال پسر کوچولوی دکتر رفته بودم تو اون ساختمون قدیمی که هیچکس توش نبود... یه جوری بود و یه حس خاصی داشت که نمیشه نوشتش...

182

خیلی پرت و پرت گفت. نه اینکه مطابق میلم باشه. اما واقعا حالش خوش نبود. زنک دیوانه شده بود!
اصلا مهم نیست...

181

خودم خنده م گرفته از خودم. خوبه امشب تا اسمشو بیارم بگه همینه. انتظارشو دارم هرچند بعیده! اما خوب با حرفای قبلیش خیلی جور در میاد. اگه واقعا بگه آره فکر کنم غش کنم از خنده!

180

خیلی فاصله گرفتم... خیلی...
از اتوبوس... از صندلی که شش ساعت بی وقفه روش بشینم... از جاده... از حرکت... از لهجه ی غلیظ راننده... از داستان یه تصادف جاده ای و مرگ خواهر... از یاد خدا... از شب... از پلی کردن مدام آهنگها و سنگین شدن پلک... از فقط سنگین شدن پلک و بیداری تا صبح... از اولین رگه های سپید صبح... از آخرین پیچ جاده و ترمینال... از خنکای هوای صبح و اولین قدم روی زمین... از نسکافه ی داغ و کیک تازه... از قدم زدنهای تنها... از صبح خلوت و رهگذرهای انگشت شمار... از درختای سبز و سر به فلک کشیده... از خیابونهای ناآشنا و تابلو ها... از یه روز نو با همه ی خستگیهاش و شب بیداریهاش... از اون میدون کوچولو و سرسبز و نیمکت های چوبیش... از پشه ها و کلاغها و گربه ها و کتاب و جزوه... از مرور کردن و مرور کردن و مرور کردن... از نگاه مدام به صفحه گوشی و چک کردن ساعت... از مغازه هایی که تک تک کرکره شونو بالا می دادن... از اون جینگولی های پشت ویترین... از کفشهای دست دوز... از در سبز چوبی که منتظر باز شدنش می موندم... از اون سنگفرشهای کوچولو و خیابونهای بازیک و فانتزی...
از بی حسی اولش... از حس بعدش... از یکسال گذشته... از همه چی... خیلی فاصله گرفتم...

179

اوایل می دیدم اما باورم نمیشد... همه ی باورهامو کشته بودن... من باور نمی کردم و حقیقت جلوم می رقصید تا خودشو نشونم بده...
اما پشت اون لباس قشنگش یه تن زخمی داشت که تا بهش نگاه کردم نشونم داد... حقیقت اینبار با من صادق بود...