در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

188

دیشب برای اولین بار از دست مهمون از خونه فرار کردم. قبلش مدام با خودم فکر می کردم این کارم درسته یا نه؟ بعد گفتم به جهنم که درسته یا غلط! چقدر بشینم راجع به همه چی فکر کنم؟! اونم مهمونایی که خودم یه بار وقتی خونشون بودیم دیدم دخترشون دزدکی از در خونه اومد تو و رفت تو اتاقش و در رو بست! حالا همین دختر خانوم بعد چند سال از اونور آب با شوهرش اومده و حتما جلو شوهرش زشت بوده که خواسته یادی از فامیل بکنه. البته یاد که همیشه می کرد اما اینا کاراشون برعکسه و به جای اینکه اون اومده ایران بقیه برن دیدنش خودش تایم میده که فلان موقع می خوام تشریف بیارم! توضیحاتش مفصله...
فقط دیدم من اگه بمونم خونه می ترکم. مامان هم برای اینکه در مقابل عمل انجام شده قرارم بدن از شب قبلش با وجودی که می دونستن بهم نگفته بودن که مهمون داریم. منم مدتها بود می خواستم برم آرایشگاه و تنبلی می کردم، دیدم بهترین فرصته. قبل از اومدن مهمونا زدم بیرون...
بعد از رفتنشونم برگشتم...

187

خیلی خسته م... همه چیز در نظرم بی معنی میاد... درسی که خوندم... دوره ای که دیدم... این همه تلاش و کار... این  همه رفت و آمد... این همه تمرین...
خدایا حتی دیگه ازت نمی خوام... اگه میخواستی تا حالا کمکم می کردی... چون مطمئنم کم کاری از من نبوده... من هر کاری که باید انجام بدم رو انجام دادم... هر راهی بگی رفتم... دیگه خسته شدم... وقتی تو نمی خوای منم اصراری ندارم...

186

چقدر بی احساس شدن خوبه...
چقدر خوبه دلت گیر نباشه...
چقدر خوبه وقتی به کسی فکر می کنی به خودت بگی مهم نیست بهم فکر کنه یا نکنه...
چقدر خوبه خاطراتت و حتی شیرینی هاش و حتی استرسا و طپیدنهای قلبت یادت بیاد و خیلی راحت به خودت بگی اگه بخواد خودش میاد...
خیلی راحت بگی... خیلی راحت بگی... خیلی راحت...

185

دیشب خواب دیدم با آذر داریم میریم خرید کفش. حتی یهو خیابون تاریک شد و انگار برق قطع شد اما ما همچنان ادامه می دادیم و مصمم بودیم کفش بخریم.
یادمه اولین دفعه هایی که خواب کفش می دیدم چقدر جدی می گرفتمشون. اما بسکه اینجور خوابها رو دیدم دیگه برام بی اهمیت شدن. دنبال تعبیرشون هم نیستم. با یه لبخند ساده ازشون می گذرم...

184

از اینکه کم کم دیگه مثل آدمیزاد نیستم و نمی تونم نسبت به خیلی چیزا احساس داشته باشم خوشحال نیستم اما راحتم.
مدتها سعی کردم بفهمم اون دوستی که میخوام نیست. اونی که همیشه بشه روش حساب کرد. اما از وقتی ازش فاصله گرفتم بیشتر بهم ابراز لطف می کنه. اصلا برام خوشایند نیست. دوست ندارم وانمود کنم هنوزم برام مهمه در حال که دیگه اون اهمیت سابق رو نداره.
خیلی چیزا آزارم می ده. خیلی چیزا. جوری آزارم میده که یه وقتایی بی طاقت میشم و کلافه. حتی تو ذهنم در مقابل اون وضعیت عکس العمل شدیدی هم انجام می دم. اما در واقعیت اگه همه ی اون واکنشهای فرضی بخواد انجام بشه میگیرن میبرنم تیمارستان!