در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

127

ظهر خودش زنگ زد!!!!!!!! وقتی شماره شو دیدم با حس و حال خودم واقعا شاخم درومد... گفت بازم باید برم پیشش... گفت یه چیزایی اضافه کرده که باید بهم بگه...

عصر حامد زنگ زد!!!!!!!!!!!! بعد از چند ماه!!!!!!!! باورم نمیشه این بشر و خانواده ش فقط برای احوالپرسی به من زنگ بزنن!!!
هعیییییییی...

126

فکر می کنم الان اینقدر ظرفیتم بالا رفته که اگه کسی با قطعیت از آخر قصه م بگه راحت بپذیرمش...

125

هیچ وقت اینقدر از آدما بدم نیومده بود... همش دنبال اینم که یه جوری پشیمونی ح و داداششو ببینم. وقتی به گذشته فکر می کنم یه چیزایی خیلی اذیتم می کنه... الان که مدتها گذشته فکر می کنم حتی حامد هم از همه چی خبر داشت. همه چی یه توطئه بود. نمی تونم فکر کنم عادی بوده. چرا این همه باهام بازی کردن. اونم من که جز خوبی در حقشون کاری نکردم. اونقدر بد شدم که دلم می خواد به خاک سیاه نشستنشو ببینم و می دونم اگه حق با من نباشه همچین اتفاقی نمیفته.

124

دیشب اصلا شب خوبی نبود. قبل از خوابیدن که همش دلشوره داشتم و یه جوری بودم. تا صبح هم کابوس می دیدم. خواهر و برادری که تو خونه تنها بودن و دزد اومد خونشون و اونا مدام از دستش فرار می کردن... آخرشم خواهره بی اینکه بدونه یه آدم بی گناهو تو تاریکی کشت... نزدیکای صبح هم خواب دیدم وقتی از خواب بیدار شدم که برای سرکار اومدن دیر شده بود دیگه...
هعیییییییییی...
یه وقتایی دلم می خواد هر چی تو دلمه بریزم بیرون اما واقعا نمی تونم. نمیشه... جایی براش نیست... تو ف.ب که تا بخوای چیزی بنویسی باید به هزار نفر جواب پس بدی. تازه خیلیا می شناسنت و نمی خوای خیلی چیزا رو بفهمن...
خدایا تنهام نذار...

خدایا میشه یواشکی بگم که خیلی دلم تنگ شده؟!...

123

یه حسایی هستن که فکر می کنی حتی اگه بخوای با خودتم مرورشون کنی ناب بودنشون رو از دست می دن...
یه چیزایی رو اصلا نمیشه توضیح داد. حتی به خودت...
یه حسایی خیلی مقدسن. می ترسی اگه بخوای به کسی بگیشون آلوده بشن به یه سری برداشت الکی. فقط خودتی که می تونی بفهمی تا چه حد حقیقت دارن. حقیقتی که با هیچ قانونی قابل توصیف نیست. یه حقیقت ناب و عجیب. دیگه از چیزی شکایت ندارم...