ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دختر بودن ترس داره...
همین که می دونم می خوام برم حس خوبیه. درسته که از همین الان استرسهام شروع شده اما حس قشنگیه. دروغ چرا! وقتی مدتی ازش خبری نمیشه دلم می گیره.
برای یازده اردیبهشت مرخصی گرفتم. به قول من.صی هوا هم خیلی خوبه! اما هنوز به خودش خبر ندادم.
نمی دونم تقدیر چیه. نمی دونم خدا چی می خواد. اما همه چیزو می سپارم به خودش. ایشالا هر چی خیره بشه.
سر خانم سین دارد می ترکد! تعطیلات عید حسابی از دماغش درآمد! از صبح که سرکار آمده تا همین الان فرصت سرخاراندن هم نداشته...
خانم سین قرار گذاشت با خودش که اینجا حداقل نقاب نزند و حرفهای دلش را رک و راست بگوید. هرچند درست نباشد. خانم سین همین که به تایید خیلیها حدس می زند دعوت آقای میم برای رفتن صرفا بهانه بوده دلش خوش می شود... درست است که عقلش می گوید نه. اما دلش همین را می خواست... خانم سین دوست نداشت دفعه قبل آخرین باری باشد که رفته است... خانم سین این یکی دو روزه با همین فکر که آقای میم بهانه تراشیده خوش است... با همین بهانه های کوچک...