در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

598

هنوز اوضاع خونه رو به راه نشده. مامان بهترن ولی نه در اون حد که بشه تنهاشون گذاشت. هنوز شبا پیششون می خوابم...

این هفته موقع ثبت نام بود. تا نشستم پول واریز کردم و اون یه جلسه رو هم کم نکردم. چون جلو چشمای شیخ بود شبنم خیلی ازم تعریف کرد و ده مرتبه گفت تو همیشه اولین نفری که واریز می کنی و این چرت و پرتا...

کلاس خوب بود مثل همیشه. باز مثل دو هفته قبلش حرفایی زد که انگار از بطن وجود من بود. از تنهایی می گفت که حس این روزامه و شرایطی که پیش میاد... همه چیزو کامل درک می کردم...

نگ.ار نون کشمشی آورده بود و آخرش که تو کیسه بود و خورد شده بود رو شیخ خواست بخوره که گفتم با قاشق بخورید. کلی خندید و گفت عالی بودی سین!

هیچی نمی گفتم وقتی شب.نم و نگ.ار که دو طرفم بودن می گفتن و می خندیدن... و یه بار بین خم و راست شدن بچه ها مقابلم از بین دستاشون چشماشو دیدم که داشت منو می دید. اگر قبلا بود بی شک منقلب می شدم. ولی الان می دونستم چیزی نیست...

با خودم فکر می کردم که چه دلیلی داره تو این همه ساکت باشی! نمی خوای حرف خاصی بزنی که! وقتی حال خوبی داری و از چیزی لذت می بری بگو. به هیچ جای عالم بر نمی خوره...

تصمیممو گرفتم...  سرکلاس که رفتم وقتی پرسید درسمون چی بود گفتم من قبلش باید یه چیزی بگم. و گفتم...

. من زیاد اهل حرف زدن نیستم به نظرم آدم با نگفتن بهتر می تونه حسشو بگه. ولی الان لازم دونستم بگم بهتون. شاید فردا روزی دیگه فرصت گفتن نباشه. می خوام تشکر کنم ازتون، اینجا حرفایی می شنوم که با حرفای همه ی هفته فرق داره. حرفایی که درکشون می کنم و متفاوته و جای دیگه نمی شنوم...

اونم گفت... گفت خوب تو خودتم با بقیه فرق داری و من می فهمم که فضای الان جامعه امثال تو رو بیشتر اذیت می کنه. کسی که چهارچوبای خودشو داره و سیر و سلوک خودش رو...  و با بقیه فرق داره... معلومه تو سختی کشیدی و درد کشیدی تا شدی اینی که هستی و این ارزشمنده...

حرفاش آروم آروم می نشست به جونم و آرومم می کرد از این همه خستگی. دنبال چیزی نبودم دیگه. وقتی باز گفت من که می گم تو مثل خواهر عزیزمی و از خودش گفت... می شنیدم و لبخند تنها جوابم بود... می گفت از دخترایی که دور و برشن که رفتارشون چیه باهاش و چه کردن و چه به سرش اومده. می فهمم حالشو که به نظرم تو روابط این روزا دخترا خیلی ظالم شدن و انتقام قرنهای متمادیِ ظلم به زنها رو می خوان از پسرای این زمونه بگیرن... می گفت چه پیشنهادایی بهش میدن... چه جوری بعد توقعاتشون میره بالا که اینجاش گفتم نه اینو نمی تونم درک کنم چون هیچ وقت خودم اینجوری فکر نکردم و گفت خوب تو به یه بلوغی رسیدی وگرنه اینا تا همه چیزتو نگیرن ولت نمی کنن و من ممنونم از خدا که آواز رو سر راهم گذاشت که جاذبه ش از همه چی برام بیشتر بود و همیشه در مقابل وسوسه ها نجاتم داد.

گفت دیشب این حال بهم دست داد که حس می کنم رها شدم و فقط می خوام دنبال راهم برم. این دخترا فقط منو از مسیرم منحرف می کنن و هیچکدوم اونی که نشون میدن نیستن. 

گفتم می فهمم.... حرفتون سر کلاس درست بود که روز به روز تنها تر میشیم. می گید دیشب این حس رو پیدا کردید و من دقیقا دیروز تصمیم گرفتم دو تا به ظاهر دوست رو کنار بذارم... یعنی بازم تنهاتر... 

کلی گفتیم و آروم در گوشم نجوا کرد و حالم خوب شد... گفتم بهش آخرش که لازم بود بگم و من هر جوری شده با همه مشکلاتی که این مدت داشتم و می دونید کلاس رو میام... و گفت آره می دونم  و حال مامان رو پرسید و احوالپرسی کرد و بعدم خوندم و...  یه پنجشنبه دیگه رقم خورد...

من ضربه رو خوردم... دیگه وقتی میگه مثل خواهرم ناراحت نمیشم... یه حس غریبی دارم که نمیشه گفتش... 

تو راه برگشت مثل کسیم که زخمشو مرهم گذاشتن و کم کم داره تسکین پیدا می کنه... از نیم رخ، چشمای خیره و نگران شب.نم یادم میاد وقتی شیخ برای اولین بار خاطره ی یه خواستگاری نافرجامشو می گفت... 

و اینکه موقع خوندن صدام می گرفت و رفت بیرون و منم پشت سرش که آب بیارم برای خودم و حس کردم داره به شب.نم می گه چایی بیار برای خانم سین صداش گرفته... و کاش نگفته بود...


597

دوهفته گذشت... کمی آرومترم... یعنی باید باشم... چاره ای نیست... اینقدر خسته و له و داغونم که حتی نای نالیدن ندارم...

تا جایی که بشه خلاصه می نویسم...

اونروز که در مورد ثبت نام به خاطر اون یه جلسه ای که شیخ نیومده بود گفتیم و خندیدیم گذشت... همه چیزم با خنده تموم شد... واقعا فکر کردم تموم شده... دیگه بهش فکرم نمی کردم... تا شب قبل از کلاس که شیخ تو گروه پیام گذاشت که به خاطر ماجراهای پیش آمده یا جبرانی می ذارم یا برای ماه بعد یه جلسه کمتر ثبت نام کنید... همونجا بود که فهمیدم شب.نم دهن لق رفته همون چهار کلمه ای هم که با هم صحبت کردیم گذاشته کف دستش. خیلی دلخور شدم... خیلی...

فرداش روز کلاس بود... مدتها بود می خواستم یه چیزی بخرم ببرم اونجا... درسته وقتی بچه ها خوراکی میارن من نمی خورم ولی گفتم سوتفاهم نشه... قهوه و دمنوش آویشن و لیوان یه بار مصرف خریدم و بردم...

تا رسیدم بحث شروع شد... که بعضیا یه جوری برخورد کردن که انگار من می خوام پولشونو بخورم من نون حلال خوردم و این مسائل برام مهمه حالام که چیزی نشده هر کی ثبت نام کرده ماه بعد یه جلسه کمتر ثبت نام کنه... و دیگه کسی راجع به مسائل مالی با من چونه نزنه...

قطعا همه این حرفا رو به خودم خریدم... کسی دیگه جز من  اونروز حرفی نزد... اونم به این خاطر بود که روز ثبت نام بود... اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که قابل کنترل نبود... تو کیفم گشتم قرص همراهم نبود... خدا می دونه چی بهم گذشت... شبنم اصلا نگاهم نمی کرد... خیلی از دستش دلخور بودم و هستم...

تصمیم گرفتم هیچی بهش نگم. در این مورد اصلا با شب.نم حرف نزنم. با خود شیخ مستقیم حرف بزنم....

خیلی طول کشید. همه عجله داشتن و قبل از من رفتن و منم چیزی نگفتم... شب.نم فهمیده بود حالمو... دختر تیزیه... خیلی میومد کنارم و حرفای متفرقه پیش می کشید... منم عادی جواب میدادم... چند بار اومد تو اتاقی که گرم می کردم و حرف زد... 

وقتی رفتم سرکلاس خوندم و آخرش گفتم می خوام باهاتون حرف بزنم. نشست... با صدای لرزون بهش گفتم. گفتم  خیلی خیلی دلخورم از حرفایی که پیش اومد... گفتم که من اینجا با کسی دمخور نیستم اما همون چهار کلمه حرفی هم که می زنم بعدش می بینم گذاشتن کف دست شما... اون هفته حرف شهریه شد چون جلسه آخر ماه بود و روزش بود ولی تموم شد! واقعا تموم شد من نمیدونم چه لزومی داشت این چیزا به گوش شما برسه... واقعا آدم سخته براش راجع به این چیزا حرف بزنه... خلاصه همه رو گفتم...

بعدش اون شروع کرد... که باور کن من اصلا منظورم به شما نبود... چند نفر حتی خصوصی به خودم پیام دادن که طلب ما چی میشه. 

حالا ایناش مهم نیست... رسیدیم به این حرفا...

گفت تو مثل خواهر عزیز و دوست داشتنی من هستی و دوست دارم همونجور که به اح.سان نگاهی داری به منم داشته باشی... همینکه اینجا میای و میری و نفست اینجا هست برای من افتخاره...

این حرفا تو سرم کوبیده میشد... تحمل شنیدنشو تو این شرایط نداشتم... اون حرف دلشو زد ولی من فرو ریختم... سخت بود برام... کاش حداقل شب.نم اینا رو میشنید که دست از سرم بر می داشت... خدا می دونه چی بهم گذشت... مثل کسی که سیلی محکمی خورده بی اینکه انتظار داشته باشه... بهت زده بودم...

گذشت...

دوشنبه عمل پای مامانم بود... تا الان که سیزده روز گذشته درگیریم و همچنان ادامه داره. بی خوابیهای شب و خستگی خیلی خیلی زیاد ناشی از حجم زیاد کار خونه و سرکار...

هفته اول بعد از اون ماجرا به خاطر حال مامانم نتونستم اصلا تمرین کنم. چند شبم که تو بیمارستان بودم. صبح پنجشنبه بهش پیام دادم که ردیف رو میام و آواز رو نه... رفتم.... فکر نمی کردم اما وقتی نشستم باز ضربان قلبم شدید شد... شب.نم اشاره کرد برم کنارش بشینم. رفتم. از تو کیفم قرص دراوردم و خوردم. 

و چه هفته ای بود... حال نوشتنشو ندارم.... همینو بگم که از وقتی اون حرفو بهم زد بیشتر از پیش حس می کنم چقدر طرز فکر و نظراتمون شبیه همه... چقدر اعتقادات مشابه داریم... جوری حرف می زنه که انگار زبون منه... هم هفته قبل و نظرش در مورد روابط دختر و پسر هم این هفته در مورد مسائل جاری...

فقط لبخند می زنم... همین... 

هفته قبل بالای جزوه م نوشتم: یادم بماند... خدایا شکرت...


596

همه چی عادی بود... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود...

دیر رسیدم... خیلی دیر... راه بندون اینجوری ندیده بودم... یه وقت دیگه ناامید شدم و تکیه دادم به پشتی صندلی و به راننده گفتم دیگه نمیرسم... بیست و پنج دقیقه دیر رسیدم... امتحان شروع نشده بود... گفتم شاید منصرف شده... داشت راجع به صوت تو چند تا آلبوم حرف میزد ولی بعدش امتحان رو شروع کرد... تو دلم می گفتم خداکنه به خاطر من نبوده باشه و یا حداقل چیزی جلو بچه ها نگفته باشه...

بعدشم پرس و جو نکردم... سعی کردم از شب.نم فاصله نگیرم و خیلی عادی برخورد کنم... اونم همینطور رفتار می کرد...

خیلی شدید با نگ.ار جور شده و همش با همن و حرف میزنن... به منم با شوخی گفت که یه نفرو می خواستم برات بفرستم که چون هی برای تو کلاس رفتن عجله می کنی نمی فرستم (شوخی بود) و گفت که یه نفر هم فامیل من سالها قبل خواستگارش بوده که من نمی شناختم... 

اینو به کسی نگفتم چون خوشم نیومد اما اینجا می نویسمش...

مریمِ مسخره باز حرفای متفرقه پیش کشید در مورد اینکه هر کی تو ادوار گذشته زندگیی داشته و الان ادامه اونه... شیخ هم با خنده گفت می دونم هر کدومتون تو زندگی قبلیتون چیکار می کردید و شروع کرد گفتن...

شب.نم تو دربار بوده... نگ.ار هم همینطور با ش.بنم هم فازه... مریم خواهر شاه بوده... کیمی عاشق یه پسر دهاتی بوده که میمیره... ش.یوا عاشق یکی تو دربار بوده و و و به من که رسید که مریم هم خیلی اصرار داشت من رو بگه!  گفت خانم سین مسئول آشپزخونه دربار بوده که هم بی نهایت جدی بوده هم خیلی مهربون...

حرف بدی نزدا ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد... 

همه چیز عادی بود... وقتی اومدم خونه متوجه شدم که ش.بنم هیچی در مورد کلاس اومدن نگفت! در حالی که من حتی فرم شرح حال هم با خودم برده بودم و گفته بود که این جلسه شروع می کنه... نمی دونم واقعا شاید جلسه دیگه بگه ولی به نظرم دیگه حرفی نمی زنه... یعنی تماس اونشبش فقط بهانه ای بوده برای پیش کشیدن اون حرفا...

هعی... بگذریم...

پس فردا چهلم مامان بزرگه... دوشنبه بعد وقت عمل زانوی مامانه... هر روز دنبال کارای بیمارستان و دکتر و این چیزاییم... سریال فوت های فامیلی ادامه داره همچنان... بعد از مادر بزرگ دو نفر دیگه رفتن... مادر زن داییم حال خوشی نداره... 

حالم خوش نیست... خدا بهم صبر بده این روزا رو تحمل کنم...

همون روز سر کلاس که بودم  اون پسره که چند ماهی بود ازش خبری نبود شروع کرد پیام دادن که بذار باهات حرف بزنم و هر شرایطی بذاری قبول می کنم و این حرفا... وقتی شب.نم در مورد خواستگار فرستادن گفت پیاما رو نشونش دادم گفتم نمی خواد کسیو بفرستی اول جواب اینو بده...

پسره اصلا اصلا مورد مناسبی نیست و ول کن هم نیست...

چند روز پیشم یکی زنگ زد که خانواده خوب و اصیلی داره... ولی طبق معمول خبری نیست...


اضافه شد به تاریخ هفت دی ماه...

قصه ی ما به سر رسید... بازم کلاغه به خونه ش نرسید... بازم... 

یه کم آرومتر شم می نویسم...


595

انگار هر چی نخوام بگم و نخوام بنویسم نمیشه...

الانم نمی تونم ریز به ریز بگم اما اتفاقی که افتاد حالمو به حدی بد کرده که همش احساس خفگی و نفس تنگی دارم...

هفته پیش گفت ممکنه بخواد به مادرش سر بزنه و کلاس کنسل شه و گفت تا دوشنبه خبر میده... و خبر داد... گفت کلاس برقراره... به نظرم رسید یعنی نرفته... اما ویدئویی که تو تل.گرام گذاشت از اطراف نشون داد که رفته... اینو که دیدم حدس زدم نمی تونه خودشو برای کلاس برسونه... نمی خواستم از خودش بپرسم صبح چهارشنبه پیام دادم به شب.نم و ازش پرسیدم. گفت وقتی گفته میاد حتما میاد اصلا شاید تا الانم اومده باشه...

(شب.نم همونیه که دفترکار سابق شوهرشو که تو یه جای خیلی خوبه در اختیار شیخ گذاشته برای برگزاری کلاسها. چهل و پنج سالشه، شوهر داره و یه دختر هفده-هیجده ساله)

شبش باز شیخ تو گروه پیام داد و عذرخواست که نمی تونه خودشو برای پنجشنبه برسونه...

تا اینجاش عادی بود و انتظارشو داشتم...

چند دقیقه بعد شب.نم پیام داد که دیدی تعطیل شد! و گفت کارت دارم الان بهت زنگ می زنم...

همین شد که یک ساعت و ربع! باهام حرف زد و با هر کلامش ترس تو جونم می ریخت... حرف میزدم اما دلم نمی خواست.... می ترسیدم...  انگار که تو این فیلم جاسوسیا گیر کرده باشم...

اولش با این بهانه شروع کرد که دستش مشکل داره تو ساز زدن و می خواد بیاد پیشم... قرار و مدار کلاس گذاشتیم و گفت که شیخ بهش گفته پیش بیاد و منم گفتم اااا خودشونم یکساله می خوان بیان و نشده هنوز که با تعجب گفت: خودشون؟!!!

از این همه صحبت فقط پنج دقیقه ش در مورد مشکل دستش بود و حرف کشیده شد به سمت شیخ... یه چیزایی خودش می گفت و یه چیزایی رو از زیر زبون من میکشید بیرون.... بی نهایت از کی.می بدش میاد و می گفت برای جذب کردن شیخ کاراش خیلی تابلو و لوسه و اصلا حالیش نیست و از رو هم نمیره بابا اگه می خواستت تا الان کاری کرده بود! یهو می پرسید به نظر تو نمی گیردش نه؟ به نظر تو مورد مناسبیه براش؟ و من که تا هفته قبل خانم سین بودم الان شده بودم سین و سین جون!

هر چی بهش می گفتم من هیچ حسی از جانب شیخ به کی.می نمی بینم و یک طرفه ست، یه لحظه قبول می کرد یه لحظه بعد باز می گفت اگر بگیردش خیلی بی شعوره! چون اونوقته که حرفاش با عملش فرق می کنه! باز دوباره می گفت نه نمیگیره اینو! 

بهش گفتم کی.می با من رابطه ش خوبه و من چیز بدی ازش ندیدم خوب شایدم برای اینه که از جانب من احساس امنیت می کنه. گفت تو نمی شناسیش! این بدجور گیره و چند سال قبل بعد از ماجرای شیخ و دختری که باهاش بود افتاد دنبال دختره که از کارش سر در بیاره و بعدش تو اموزشگاه گیس و گیس کشی شد و دعوایی شد که رفت و باز بعد دو هفته برگشت!... الانم که می بینی خودشو این ریختی کرده و حجاب گذاشته برای اینه که می دونه خانواده شیخ مذهبین...

میدیدم که تو نخ همه رفته و خودشم از حال همه خبر داره... گفتم خیلی رو کی.می زوم کردی من شکم به نگ.اره. حس می کنم شیخ به اون گرایش داره که با اطمینانی که نمی دونم از کجا اومده بود می گفت نههه اصلا چیزی نیست فقط سر به سرش می ذاره!

خوشحالم فقط که بی اینکه اون لحظات بدونم اصل قضیه چیه هیچی بروز نمی دادم و همش می گفتم خدا کنه مورد مناسبی برای شیخ پبدا شه اینا دیگه دست بردارن و ایشالا زود ازدواج کنه و به نظرم آدمیه که بی تایید خانواده کاری نمی کنه و مادرش مثل شیر بالای سرشه و این جور حرفا که انگار نه انگار تو دل خودم چه خبره... 

و بین حرفاش فهمیدم که حتی راجع به ازدواجم باهاش حرف زده که تو باید کسی رو بگیری که راحت باشه و خیلی روت حساسیت نداشته باشه وگرنه اذیت میشی و اینکه وای اینا کین دیگه که به خاطرت خودشونو می کشن و موهای همو می کشن و این حرفا...

( به خاطر اینکه محل از شب.نم هست ناخوداگاه ارتباطش با شیخ از همه بیشتره)

یه جاهایی خیلی اصرار داشت که نظر من رو بدونه یا اگه من چیزی از کسی دیدم و شنیدم بگم. مثلا رک می پرسید به نظرت کیا بهش حس دارن؟...


تمام مدت حسم بد بود... انگار داشتم خفه میشدم... یه حس بد نگفتنی...

تماس که قطع شد حتی بدترم شدم... دلم می خواست یکی کمکم کنه. بدجور ترسیده بودم و از هیچی سر در نمیاوردم! من با اون دوستی نداشتم! چی شده بود که یهویی اینجوری شد و براش شدم سین جون و این حرفا رو به من زد! اونم زنی که بالطبع به خاطر متاهل و بچه دار بودنش قاعدتا باید درگیریهای ذهنیش چیزای دیگه باشه...

نمی دونستم چیکار کنم... ناآروم بودم... به ها.له پیام دادم ببینم فردا میاد سرکار یا آف هست... گفت میاد... بازم طاقت نیاوردم تا فرداش صبر کنم. ویس دادم به میترا... همه رو براش گفتم... یک و نیم شب بود که جواب داد... گفت وقتی ویساتو گوش می کردم داشتم قرآن می خوندم... سین بهت قول میدم، شاهرگمو میدم که این زن عاشق شیخه! شک نکن! 

سرم دوران گرفته بود...

گفت یه کم فکر کن! ببین کدوم عاقلی تو این دوره زمونه بی هیچ چشمداشتی میاد یه ساختمون لوکس رو بدون هیچ حساب کتابی میده دست یکی که توش کلاس برگزار کنه! غیر از اینه حسی این وسط باشه! 

گفتم آخه چرا این چیزا رو به من گفت: گفت دو حالت داره یا اینکه به حس شیخ به تو یا برعکس شک کرده به خاطر رفتار متفاوتی که شیخ با تو داره و خواسته سر از کار تو در بیاره یا اینکه می خواد بدونه یه شخص ثالث به شیخ و ادمای اطرافش و حس دیگران چه نگاهی داره که اون تا حالا بهش توجه نکرده! که البته گفت به نظر من مورد اول قوی تر به نظر میاد...

یادم افتاد به عکس العملش وقتی گفتم شیخ می خواسته بیاد پیش من برای کلاس... یادم افتاد حضور داشت وقتی من و شیخ به خاطر اتفاقی که سرکلاس افتاده بود می خندیدیم و بلاانقطاع می گفت چی شده چرا می خندید؟ حضور داشت وقتی شیخ در جواب کی.می گفت خانم سین پارتیش کلفته، من میگم! حضور داشت وقتی دست شیخ رو گرفتم که بهش بگم انگشتشو چه فرمی بگیره... حضور داشت وقتی شیخ به من می گفت تو هم بیا یه چیزی بخور... 

سرم می چرخید... گفتم میترا هیچی نگو دیگه دارم بالا میارم... می ترسم... خیلی می ترسم...

تمام فرداش حالم بد بود و هنوزم هست... انگار یکی پنجه هاشو فرو کرده بود تو سینه م و نمی تونستم نفس بکشم و تکون بخورم...

من همیشه زود میام و قاطی هیچ حرفی نمیشم... دوست ندارم این زن کاری بکنه... دوست ندارم پای منو بکشه وسط... دوست ندارم بیفتم تو یه بازیی که در شان من نیست... 

خیلی می ترسم...

همش میگم خدایا کمکم کن... خدایا... از شب.نم انتظار نداشتم... نه اینکه این جور حسها رو نشنیده باشم ولی نمی دونم چرا اینقدر این قضیه برام سنگینه...

قطعا خیلی از حرفا رو یادم رفت بنویسم... ولی کلیتش همین بود... حالم داره به هم می خوره....

594

به مرحله ای رسیدم که فقط مثل یه گیاه زندگی می کنم.... شاید حس گیاه بیشتر از من باشه...

فکر نمی کردم رفتن مادربزرگ اینقدر اذیتم کنه... 

تو اون هفته شومی که همه به نوعی درگیر بودن حال ما خیلی خرابتر بود... یادم نمیره... حتی نمی دونستیم میشه تشییع کرد یا نه... اون طرفا وحشتناک شلوغ بود... هر جوری بود رفتیم... به قول بابا نمی دونستیم اون وضع تا کی ادامه داره... و غریبانه ی غریبانه همه چی انجام شد... خیلیا نمی تونستن بیان... حق داشتن... اوضاع مناسبی نبود... حتی نتونستیم مراسم بگیریم تو مسجد... نمیشد با جون مردم بازی کرد... روزای تلخ و غریبانه ای بود... دو روز اول دفتر تعطیل بود... خودم مریض بودم... نمی دونم چم شده بود... روز تشییع بی اینکه سردم باشه تو صف نماز مثل بید می لرزیدم... اون دو روز همش با یه پتو رو کاناپه ولو بودم... انگار همه چیز مثل یه فیلم درهم و بی سر و ته از جلو چشمام می گذشت...

نمی تونم بنویسم اون روزا رو... 

بهش پیام دادم که اینجوری شده... ابراز تاسف کرد و گفت بیا حتما... صبح پنجشنبه حلوا پختم و تو ظرف کردم و فرستادیم برای فامیل... بعدش رفتم... با چهره ی بی نهایت بی رمق و له... تسلیت گفت... گفت نمی دونم چی بگم... و اون روز رو که امتحان هم داشتیم نه امتحان گرفت و نه درس داد و گفت چون حس می کنم این هفته حال خوبی نداشتید فقط بشنوید...

الان سه هفته گذشته ولی انگار خودم رفتم اون دنیا و برگشتم... اون روز دشتی گذاشت و خوند و باباطاهر و فایز... و بغض کردم... مامان بزرگ همیشه عاشق اواز دشتی بود و باباطاهر و فایز... 

مدتی گذشته ولی من هنوز آدم نشدم... هنوز حالم بده و به زندگیمون که نگاه می کنم دلم می خواد همه با هم بریم... نباشیم دیگه... ناشکری نمی کنما... خدایا نبخش منو اگه ناشکری کنم... ولی تحمل خونه و اون همه درد و سختی رو ندارم... مامان همش مریض... همش دکتر و دوا... الان یکساله... بابا که اونجوری و هرشب هرشب اون وضع و پیگیری نکردناش حال هممون رو بد می کنه...

فقط می خونم... همش تو کمد حبسم و می خونم... و مدام اونایی رو که تو این یکسال از دست دادم میان جلو نظرم...


اونقدر خوب شده که تحمل این همه خوبیشو ندارم بدون بودنش... وقتی نیست چرا باید اینقدر خوب باشه؟!... 

هنوز با شک به حسش به نگار نگاه می کنم ولی با منم بی نهایت خوبه... دیگه در موردش نه با ها.له حرف زدم نه من.صی نه می.ترا... بگم که چی؟! بگم اینو گفت اونو گفت این کارو کرد اون کارو کرد و هیچی؟!... 

نگاهش بهم جون میده... وقتی اونجا هستم به هیچی فکر نمی کنم... درنظرم بزرگه... خیلی بزرگتر از خودش... اونقدر بزرگ که بتونم کنارش آروم باشم... ولی نیست... وقتی تو جمع باهام حرف میزنه... وقتی جلوم می ایسته و دستشو جلو میاره و انگشتشو میگیرم و خم می کنم و میگم چیکار کنه... وقتی بقیه هستن و از ترس هیچ جا رو نگاه نمی کنم و فقط خودشو نگاه می کنم و لبخند میزنه و دستشو میده بالا که یعنی سرتو بالا بگیر... وقتی میگه خانم سین فقط خصوصی بیاد و کی.می میگه چرا فقط خانم سین و جواب میده چون پارتیش کلفته... وقتی میاد پایین درو برام باز می کنه و نگام به نگاهش میفته و هر چی اصرار می کنم نمیره تو آسانسور و حرفی از سنم نمیزنه و میگه سمت راستی و خانوما مقدمن و مدام باهام حرف می زنه... وقتی از قهوه خوردنم می پرسه و می بینم یادش مونده که من قهوه می خورم... وقتی حواسش هست بهم که حتما چیزی می خورم یا نه...  چی بگم که هر ثانیه ش تو ذهنم ثبت میشه...

الان نوشتمش ولی تمام این مدت تا میاد تو نظرم این کاراش پرتش می کنم بیرون... 

نمی تونم باور کنم اتفاقی بیفته... 

از خانواده ش میگه و فضای روستاشونو به بهترین نحو ترسیم می کنه... جوری که دوست داری همراه شی با مادرش و تو کوچه های روستا قدم بزنی و تا پای کوه بری... 

ولی می دونم نمیشه... می دونم... دلم برای هیچی روشن نیست... 

من هر لحظه برای رفتن آماده م...