این روزا رو می گذرونم...
فردا میرم که به قولی که به خودم دادم عمل کنم...
هدیه برای خودم بخرم به پاس این همه مدت صبوری و خویشتنداری و بگذرم ازش...
رهاش کنم...
این شبها مکرر در ارتباطم باهاش... ولی نه از پای غذا بلندم کردی و شب بخیر زیبا و تو می تونیِ دیشب و نه فقط توضیح درس امشب تصمیممو عوض نمی کنه...
به خودم قول دادم... از اون قولا که به همه میدم و پاش وایمیسم... مرد و مردونه...
میگذره این روزا... و من عشق نمی خوام دیگه تا زنده م... عشق بدترین چیزه تو دنیا...
این روزا یه رویا تو سرم دارم...
که دست بکشم از کارم و از همه چی و بی نام و نشون برم تو این بیمارستانها که مریض ک.ر... دارن... و هرکاری می تونم بکنم و بمونم همونجا...
شاید به یه دردی بخورم...
همچنان کلاس حضوری نداریم...
همچنان بعضی شبا خوابشو می بینم که می دونم در حال حاضر این همه فشار همه جانبه و تنهایی علتشه... که مثلا بیرون ساختمون کلاس وایسادیم و شبه و همه جا تاریک و اصرار داره اسن.پ بگیریم و با هم بریم... می دونم چیزی توش نیست...
همچنان میرسم به جایی که بارها رسیدم... اینکه حس کنم عادی شده و حسی نداره و باز فرو برم تو لاک خودم و به خودم بگم باید تمومش کنی تااااااا.... تا باز اتفاق جدیدی بیفته و همه ش یادم بره...
خسته م از اینکه اینجوری وابسته ی این داستان شدم...
صدامو فرستادم و همچنین تحلیل آو.ازم رو... صدامو شنید و گفت خشک شده از هوا و این عالیه... اما... من دنبال شنیدن این نبودم... فقط اینو شنیدم که گفت سلام سین عزیز خوبی؟ شبت بخیر... به خودم گفتم مگه من اسم ندارم؟! حسرت به دلم موند اسممو بگه... داره فاصله شو حفظ می کنه... کاملا مشهوده...
همچنان این دور باطل تکرار میشه...
احتمالش کمه قبل از عید کلاس حضوری داشته باشیم...
روالمون همینه... صدامونو بفرستیم... بشنوه... نکته ها رو بگه... قطعه بده تحلیل کنیم... و...
و هیچ... و باز دیوونه شدم... می دونم تنها داستانیه که این روزا زورم بهش میرسه و سر هر چی فشار تحمل می کنم بیشتر وابسته ی این ماجرا میشم...
امشبم صدامو فرستادم... جواب داده... ویس گذاشته... نمی رم سین کنم... چراشو نمی دونم... اصلا مهم نیست...
دلم می خواد حالشو بپرسم... مخصوصا که می دونم این روزا محبوسه تو خونه... ولی نمی پرسم... وقتی میبینم فاصله گرفته عقب میرم... رسیدم به جایی که بگم کاش اون چند هفته رویایی رقم نخورده بود...
مرض!
البته شاید باید به خودم بگم... آره بهتره به خودم بگم...
دیشب تو گروه پیام داد که کلاس این هفته به دلیل مشکلات پیش اومده (کرو.نا) برگزار نمیشه و مجازی برگزارش می کنه... هممون فایلای صدامونو براش بفرستیم ایضا تحلیل اون اجرایی رو که گفته بود...
آمّا...
اولش پیامشو اینجوری شروع کرد...
ش.بِ فر.اق که دان.د که تا س.حر چندست؟
مگرکس.ی که به زندانِ عش.ق دربندست
گرفت.م از غمِ دل راهِ بوس.تان گیرم
کدام سرو به بالایِ دو.س.ت مانند است؟
قس.م به جان تو گفتن طری.ق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظ.یم سوگ.ند است
که با شک.ستن پی.مان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دید.ارت آرزو.مند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دس.تها که ز دست تو بر خداو.ند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه ال.وند است
ز ضع.ف طاقت آهم نماند و ترسم خ.لق
گمان برند که س.ع.دی ز دوست خرس.ند است
و پین هم کرده یعنی تا گروهو باز می کنم میگم مرض!
خوشحالم که می تونم چیزی بروز ندم... ولی دلتنگم...
باز هم یه خبر بد دیگه... دیگه سِر شدیم...
دختر خاله مامان هم رفت... تو مراسم سوم دختر عمه مامانم که هفته قبل بود اومده بود و گفته بود اومدم همه رو ببینم...
لیلا پنجشنبه رفته بود خونه شو برق انداخته بود و به خواهرش گفته بوده خونه م شده مثل دسته گل...
دخترشو مدتها بود که ندیده بود... اونور دنیا...
حتی تصورشم تنمو می لرزونه... همش میگم خدایا شکرت که پیش مامانم هستم و خدمتشو می کنم...
وقتی فکرشو می کنم که نه اون تونست بیاد برای دیدن مادرش نه مادر تونست بره پیش دخترش به کل خراب میشم...
مامان فکر می کردن من می دونم و نمی خوام مثل قبلیا بهشون بگم... برای همین یهویی گفتن و هول کردم... یه آن همه ی توان بدنم رفت... دستام سست شد... یه حال غریبی شدم که گفتنی نیست...
تو کمد که نشسته بودم فقط می زدم تو صورت خودم...
خدایا تو حکیمی ولی به نظرت یه کم بس نیست دیگه؟! اونا رو می بری و ما رو زنده زنده می کشی...
حال خوبی ندارم
یه عمر برای همه چی سکوت کردم... هیچ کس نمی دونه که تحمل خونه ی ما چقدر سخته... کاش میشد تنها زندگی کنم... خیلی به تنهایی نیاز دارم... سرکارم مشکلات تموم نشدنیه... مثل همه جا...
دیروز رفتم... به موقع رسیدم... خودش بود و شب.نم... هنوز کسی نیومده بود... یه کم که نشستیم نگ.ار اومد... یک و نیم بود که شروع کرد بی اینکه یه کوچولو صبر کنه برای اومدن بقیه... حتی شب.نم تعجب کرد و چند بار پرسید مگه بقیه نمیان؟! و بی توجه به حرف اون فقط جملات درس رو تکرار میکرد... تو همین هیر و ویر مر.یم و کی.می رسیدن و وقتی دیدن درس شروع شده سریع نشستن که بنویسن و وقتی کی.می گفت میشه دوباره بگید؟ با خونسردی تمام گفت نه نمیشه...
این مساله چندبار دیگه تکرار شد و هر سوالی که کی.می می پرسید که باید تکرار میشد میگفت نه یه بار بیشتر نمیگم...
اتفاقی افتاد که دوست نداشتم اینجوری رقم بخوره...
دو هفته پیش تکلیفی داده بود که باید بود انجامش می دادیم. دو هفته وقت داد. تحلیل یه کنسرت پنجاه دقیقه ای... علی رغم مشغله زیادم و نبودن همکارم هر جوری بود براش وقت گذاشتم. تمومش نکردم اما سی و هفت دقیقه شو پیش رفتم. نمی دونستم هیچکس انجام نداده وگرنه منم نمی گفتم انجام دادم. حداقلش این بود که سرکلاس خصوصی تحویلش میدادم.
ولی از سمت چپش شروع کرد و تک تک اسما رو می گفت و می پرسید فلانی انجام دادی؟ من نفر دوم بودم. واقعا نمی دونستم هیچکس انجام نداده. گفتم بله و تحویلش دادم ولی دیدم بعد از من هیچکس جوابش مثبت نبود!
این یعنی فاجعه! شده بودم بچه مثبتِ خود شیرین! ازم تشکر کرد و گفت ممنونم ازت انجام دادی و چیزای دیگه که یادم نیست چون جو و نگاههای سنگین بقیه رو دوست نداشتم متوجه خیلی از حرفاش نمیشدم. و به بچه ها گفت معلومه که هیچ ارزشی برای حرفای من قائل نیستید. و این پنج نمره از آزمون صد نمره ایه نهاییتون بود. و شما خانم سین حتی غلطم نوشته باشی پنج نمره رو گرفتی. رو کاغذی که جلوش بود اسامی رو نوشت و جلو اسم همه صفر گذاشت و من پنج!!!...
کاغذ رو بعد از کلاس رو میزش دیدم و ازش عکس گرفتم...
گرمم بود حسابی... همش خودمو باد می زدم... تا کاغذ برداشتم و شروع کردم باد زدن خودم با لبخند برگشت سمتم و گفت باز شروع شد! گفتم اره تابستون من شروع شد...
معنی کلمه می پرسید بلد بودم... گوشه می پرسید بلد بودم...ریتم می پرسید بلد بودم... از اون روزایی بود که اتفاقی اینجوری شد و خوب قطعا حس بقیه به من خوب نبود...
یه جاشم رو کرد بهم و از نحوه کوک کردن سازم پرسید...
ش.بنم سیاستشو کاملا در قبال من عوض کرده بود... به جای تابلو بازیهای جلسات قبل خودشو بیشتر بهم می چسبوند و حرف می زد... اما یه چیزایی هم از حرصش از دستش در می رفت! مثلا خط میکشید رو دفترم! مثل بچه ها! یه جاشم اروم گفت اگر تو تکلیفو انجام نداده بودی ماها صفر نمی گرفتیم. که اروم بهش گفتم واقعا اگر می دونستم کسی انجام نداده تحویل نمی دادم...
در مورد لبهای مریم هم که تزریق کرده بود گفت و بهش اشاره کرد و گفت تو هم با رییستون برو مثل این پلنگ شی! حرفای بی ربط می زد و در ظاهر خوب و صمیمی بود...
سرکلاس خودمون اتفاق خاصی نیفتاد... به طرز عجیبی بعد از اون چند جلسه ی رویایی بی وقفه شروع می کنه درس رو! من که تصمیم نداشتم چیزی بگم ولی فرصت هم نداد... تا وارد شدم برگشت سمتم و با چهره ی گشاده گفت به به! بیا تو... و سریع پرسید درس چی بود؟ نیم ساعت طول کشید ولی هیچ حرف متفرقه ای پیش نیومد... و این برام عجیبه.... این فاصله گرفتنه عجیبه... انگار یه نیروی منفی خارج از اختیار ما داره دست میبره تو این ماجرا... من حس و حال و اشتیاق و حرفا و نگاهاشو یادم نمیره... هنوزم رفتارش با من فرق داره تا بقیه... ولی فاصله گرفته انگار...