* یه روز تو هفته پیام دادم به ش.بنم حالشو پرسیدم و گفتم روز کلاس خوب نبودید... که حرف شیخ رو هم زمین ننداخته باشم و فردا روزی اگر حرف پیش بینی نشده ای پیش اومد، من رفتار عادی از خودم نشون داده باشم. جواب داد که خوبم و تمام...
نمی دونم فردا یا پس فرداش پیام داد و پرسید که چی شد که حالمو پرسیدی و گفتی روز کلاس خوب نبودم... یه کم چت کردیم و فهمیدم دراصل دنبال اینه که ببینه شیخ ازش به من چی گفته. منم گفتم که نگرانشه و براش مهمه که برگرده به روال قبل. گفتم خودشونم از جریان اونروز ناراحت بودن و اونم گفت یکی از دلایل استرسم حضور دیگرانه و همش تو فکر شماها هستم و اینکه دعواها رو بشنوید و اونروز جلو اون خانوم جدیده خیلی زشت شد و وقتتون تلف میشه و این حرفا... خوب تو حرفاش هم درست پیدا میشد هم غلط و من غلطهاشو به روش نمیاوردم... حتی یه جاییش گفت من بهت مطمئنم که باهات حرف زدم و اطمینانی که بهم داره رو گذاشتم کنار تعقیب کردنش و بپّا گذاشتنش و خنده م گرفت...
حتی بهش گفتم خوب کلاستون رو بندازید وقتی که کسی نیست تا استرس کمتری داشته باشید. یا نفر اول یا اخر. اینم گفتم که بفهمه من رو تنها بودن اون با شیخ حساس نیستم...
* وسط هفته پ... شدم. خیلی زود بود... انتظارشو نداشتم... شوکه شدم اصلا... و حالم خوب نبود...
* دیشب ویس گذاشت تو گروه... تقدیر کرد از چند نفر که روندشون خوب بوده ولی اسم نیاورد... اولین باری بود که اسم نمی اورد و من از این بابت خوشحال بودم... یکیش من بودم... اولینشون... با این توضیح " یکی از خانوما که داره ردیف رو برام می خونه و خیلی خوب می خونه... خیلی خوب... خیلی خوب..."
چقدر دیر.... خیلی منتظر این اتفاق بودم... ولی از اون هفته که به خودمم گفت دیگه برام اهمیتی نداره... حتی کلی تلاش کردم که به یادم بمونه تا بنویسمش...
* یه شب خواب خرید کفش دیدم... تو اون خواب که چیز زیادی ازش یادم نیست خیلی کفش دیدم... اخرش یادمه که یه قرمزش تو پاهام بود و نگاش می کردم... تعبیر خواب کفش رو می دونم... و زیاد این خواب رو دیدم...
* یه شب هم خواب ح.امد رو دیدم... بعد از مدتها که دیگه این خانواده معظم و معزز پاشونو از زندگی و روح و روان و خوابهای من بیرون کشیدن... یه جایی بودیم... منو دید... وایساد کلی سلام علیک و احوالپرسی کرد... و نمی دونم چی تو ظاهر من بود که اینقدر متعجبش کرده بود و حتی ابراز هم می کرد... بعد از رفتنش مریم می گفت چقدر تغییر کرده! شیک و باکلاس شده! اما به نظر من فقط بزرگتر و جاافتاده تر شده بود...
سالها می گذره... یه روزگاری چقدر نزدیک بودیم...
* ساز اح.سان رو دست گرفتم و تا گفت دستتو فلان جور بگیر گرفتم... با تعجب وایساد و گفت به هر هنرجوی جدید باید مدتها بگم!!! تو همون بار اول درست گرفتی!!!...
چیکار کنم... هنوز دلم پیشته ذوزنقه ی محبوبِ هفتاد و دو سیمیِ من... کاش این همه که من به تو وفادار بودم تو یه ذره، فقط یه ذره هوامو داشتی... چهارده ساله اسیرتم...
* تا رسیدم سر.ور رفت و شیخ نذاشت برم تو اونیکی کلاس و گفت بمون... ش.بنم ایستاده بود... گفتم شما نمی خونید؟ گفت نه تو بخون و رفت تو اتاقش... تازه از راه رسیده بودم... نفس نفس می زدم... احوالپرسی کرد و گفت اسپرس داری؟ خندیدم و گفتم آره اسپرس دارم... گفت اسپرس نداشته باش بخون... همین یهویی و هول هولکی شروع کردنم باعث شد مثل دفعه های قبل نباشم ولی بدم نبودم... گفت تمومش که کردی دو جلسه کامل دستگاه رو مرور می کنیم و همه ی نکته هاشو بهت میگم... گفت اولین کسی هستی که دارم باهاش ردیف آ.واز.ی رو کار می کنم...
از پشت میزش اومد اینور... رو مبل با فاصله دو متریم نشست... و شروع کرد حرف زدن... از درسمون و اساتید خودش و اینکه آیا درسته ردیف کار کنه یا آواز درست تره و و و ... ش.بنم تو اتاقش بود... اون خانوم جدیده نیومده بود... خودش پرش داد... اون هفته باهاش کار نکرد و قرار شد شنبه ها بیاد... پس الان بپّا نداشتم... خودش موند... آخرش مقابل شیخ ایستادم که بهش بگم با ش.بنم حرف زدم... کاملا نزدیک هم بودیم و اروم حرف می زدیم... می گفت آخه خیلی مستعده! فلان چیزا رو بلده و درست میگه... گفتم آره فقط خیلی سختشه جلو بقیه دعواش می کنید... داشتیم آروم آروم حرف میزدیم که در اتاقشو باز کرد و بی هوا بیرون اومد...
صحنه خنده داری بود که وقتی از دید اون مرورش می کنم می تونه هر چیزی رو به ذهن آشفته ش بیاره...
شیخ شروع کرد عقب عقب رفتن و از من دور شدن و من که خشکم زده بود سر جام وایساده بودم... شیخ ادامه حرف رو برد یه سمت دیگه البته نه با مهارت...
صدای پچ پچ آروم ما و نزدیک وایسادنمون و اینمدلی با حضور ناگهانیش از هم دور شدنمون فکر کنم به بار اطمینان ش.بنم جون به من کلی اضافه کرد!
بی استخاره کاری نمی کنم...
نمی خوام نتیجه پشیمونی باشه...
بعد از اینکه چند باری تو گروه شعرهاشو گذاشت در مورد ا.مام ح... و محرم و عا.شورا و پیرو صحبتهایی که باهام کرده بود استخاره کردم که پیامی بهش بدم یا نه... آیه اول سوره ج.معه اومد... پیام دادم حال خوشتون مبارک و جواب داد و کمی صحبت کردیم و خوب هم بود... فرداشم برای خودم یه شعر دیگه شو فرستاد... حال قشنگی داشت که بهش غبطه می خوردم... حال خودمم خوب بود... تا.سوعا و ع.ا.شورای قشنگی رو گذروندم... خیلی متفاوت از چندین سال گذشته... یه حال وصف نشدنی...
این هفته هم زیاد تمرین کردم... حتی اون شب کذاییِ وحشتناک با اون حالی که داشتم... یادم نمیره اون شب رو...
و نمی دونم چرا مدتیه اشتیاقی برای کلاس رفتن ندارم... تمرین می کنم و خوب پیش میرم اما دوست ندارم برم اونجا... انگار یه چیزی که نمی دونم چیه اونجا آزارم میده... ولی ادامه میدم... فقط از عصر چهارشنبه بد استرسی تو تنم میفته و تا پنجشنبه بعدازظهر بشه و برم و برگردم ادامه داره... حتی حس خوب اون هفته هم نتونست مانع این حال بشه... مدتها انتظار کشیدم تا برسم به حدی که ازم راضی باشه و منو هم تو گروه اعلام کنه... نه به خاطر اینکه اسمم گفته بشه بلکه به این خاطر که معنی این اتفاق رضایتش از کارم بود... اونجوری که باید خوشحال نشدم... شایدم مثل خیلی اتفاقهای دیگه تو زندگی وقتی افتاد که دیگه شور و اشتیاقی برام نمونده بود... بازم حکایت هندوانه تابستان طلب کرده زمستان رسیده...
با بی میلی تموم رفتم... صدای ش.بنم از همون پایین دم در هم میومد... رفتم تو کلاس اونوری... کمی که گذشت اون هنرجوی جدید که چند هفته ست میاد هم اومد...
یه ربع...
نیم ساعت...
دعوا... دعوا...
گوشیم در گوشم بود و درسم رو می شنیدم... رفتم تو تراس... هوا بهتر بود...
یک ساعت...
دعوا... دعوا...
مابینش یه چیزایی می شنیدم... دیگه نه خودتو خسته کن نه منو... کلافه شدم دیگه... من نون خشک هم بخورم برام مهم نیست... ترجیح میدادم نشنوم... این فضا رو دوست ندارم...
یک ساعت و نیم...
خانم سین بیا...
رفتم و ادامه دعوا... نه با خشونت، همش ملایم ولی اینبار دیگه ش.بنم نمی خندید... نیم ساعتی هم در حضور من ادامه داد... دوساعت تمام!... ناهار نخورده رفته بودم... انرژیم ته کشیده بود... خسته بودم... همه خسته شده بودیم حتی خودش... بهش می گفت هر هفته میری و میای بدون کوچکترین تغییر... ش.بنم آروم بود... آرامشی که خوشایند نبود... من هنوز شروع نکرده بودم که اون هنرجوی جدید اومد و به خاطر تاخیر زیاد اعتراض کرد... حق هم داشت... شیخ ش.بنم رو فرستاد باهاش کار کنه... دو دقیقه نگذشت که دختره اومد بیرون و گفت ایشون نمی دونن چی بگن به من می گن نمی دونم هفته پیش بچه ها باهات چی کار کار کردن! (کاملا معلوم بود ش.بنم دلش نمی خواست و حال مساعدی نداشت که این بهانه رو آورده بود...) شیخ خیلی از دختره عذرخواهی کرد و بعدم گفت باشه اشکال نداره شنبه بیا که با یکی دیگه از بچه ها کار کنی و اون خانوم گفت آخه ش.بنم خانم خودشون به من گفتن ساعت سه بیا... (این جمله رو شنیدم ولی فقط به این فکر کردم که آخه ساعت سه که ساعت منه!)
دختره هم یه کم وقتمونو گرفت و بعد رفت... شیخ بهم گفت چیکار کنم از دست این؟ خسته م کرده؟ وقتی دیدم اینجوری گفت گفتم به من ارتباطی نداره و قصدم دخالت نیست اما فکر نمی کنید شاید مشکلی دارن! آخه ایشون کسی بودن که شما خیلی ازشون راضی بودید و مدتیه که اینجوری شدن... انگار از اول امسال... خوب شاید دلیلی داره!... یه کم به فکر رفت...
خودشم متحیر بود و رفتار این جلسه ش خیلی چیزا رو برام روشن کرد...
من خوندم... بین خوندنم مج.تبی اومد... سرشو پایین انداخت و نشست... خوب خوندم، فقط چون توانم ته کشیده بود اوج اوج رو نتونستم بخونم که خودش خندید و گفت اشکال نداره... از اول تا آخرش رو بدون مکث و با همراهی سازش خوندم... آخرش گفت راضی هستم ازت... ممنونم... آفرین... روندت خوبه...
و آروم گفت باهاش صحبت کن... بهش نزدیک شو... گفتم نهههه.... به نظرم درست نباشه... فکر می کنن دخالت و کنجکاویه.... گفت نه حالا خودمم باهاش حرف می زنم اصلا با هم تمرین کنید... (نمی تونستم چیزی بهش بگم... فقط گفتم باشه.... واقعا فهمیدم از جانب شیخ نسبت بهش هیچی نیست... وگرنه این عکس العمل رو نشون نمیداد... متوجه حالش می شد... یا اگرم نمیشد کسی رو وارد ماجرا نمی کرد... اون روحشم خبر نداره... هیچِ هیچ... به این قضیه مطمئن شدم... از حس بد ش.بنم به من... رفتارهای موذیانه ی زیرزیرکیش و هیچ چیز دیگه... و من چی می تونستم بگم؟!...)
بازم تعریفاش و اعلام رضایتش شد بخشی از روند پیشرویم... حسی نداشتم... ندارم... نمی دونم شاید باید بگم کاش چند ماه زودتر گفته بود... اونوقت یه عالمه انرژی می گرفتم...
حدود ساعت شش بود که خونه رسیدم... انگار معده م جمع شده بود تو خودش... خیلی داغون بودم... از اونشب کذایی تو هفته انگار همه ی رمق تنم رو کشیدن... یه سرمایی دویده تو تنم که پژمرده م کرده... بعد از اینکه ناهار خوردم یه کم دراز کشیدم...
یه چیزی تو گوشم صدا کرد..." آخه خانم ش.بنم به من گفتن ساعت سه بیا...."
ساعت سه!...
ش.بنم!...
باورم نمیشد!...
آره!...
برای همینه که هر سه جلسه ای که این دختر اومده دقیقا سر ساعت کلاس منه... و ش.بنم هم به راحتی بعد از خوندنش میره... و من می گفتم چی شده که دیگه نمی مونه و زود میره... به عمد به این دختر با وجودی که بعد از من کسی نیست و مدتی طول میکشه تا نفر بعد بیاد گفته ساعت سه بیاد که سر ساعت من باشه!.... به خیال خودش کسی رو گذاشته اونجا که ما تنها نباشیم!... از این رفتارش و فکر مریضش حالم بد شد... هیچ جور دیگه نمیشه فکر کرد... بعضی وقتا به واسطه همین دختر جدید می مونه که باهاش کار کنه و بعضی وقتام میره...
فکر مریض... روح مریض... خدایا.... کمکش کن... خدایا این تا کجا می خواد پیش بره... اونوقت شیخ می خواد منو بهش نزدیک کنه که مشکلش حل شه! اون از هیچی خبر نداره....
کاش این زن می فهمید... کاش واقعا می فهمید چیزی این وسط نیست... من خطر نیستم... برای هیچکس... حتی وقتی می سوختم خطر نبودم...
درسته که حال هیشکی اینروزا خوب نیست اما خوب یه وقتایی بیشتر خوب نیست...
بعضی وقتا که نمی دونم چه وقتاییه و چرا، بدتر میشم و حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم...
نمی ذارم کارام بمونه و هر جوری هست خودمو می کشونم... واینمیسم که اگه وایسم همونجا روزگار زمین می زندم... اما حوصله هیچ چیو ندارم... مثل این هفته...
سرکار رفتار این دختره و این حجم بی وجدانیش آزارم می ده اما اونی که باید از میدون خارج بشه من نیستم... خودشم می دونه که داره به هر دری می زنه تا عادی سازی کنه ولی من اینبار کوتاه نمیام... به جایی رسیدم که دیدم با این گذشتهای بی مورد دارم به خودم توهین می کنم... بگذریم...
این هفته با این حال و هوای مزخرف گذشت... و دلشوره های عجیبی که نمی دونستم از کجا میاد! اونقدر شدید که انگار قفسه سینه م تنگ میشد یا قلبم یهویی ول میشد...
زیاد تمرین کرده بودم اما دیشب خیلی بد می خوندم و همین باعث شده بود بیشتر استرس بگیرم... طی این چند هفته هیچ پیامی رد و بدل نشد و چیزی هم نپرسیدم ازش...
تو گروه پیام داد که چون شنبه تاسوعاست کلاس شنبه برگزار نمی شه و در عوض بچه های شنبه هم پنجشنبه بیان... یعنی کلاس بچه های پنجشنبه هم قاعدتا فشرده تر میشد...
بیشتر دلم می خواست نرم...
تاسوعا و عاشورا رو هم تسلیت گفته بود! که جای تعجب داشت! یعنی من تا حالا این رفتارا رو ازش ندیده بودم... باز دوباره دیشب چند بیتی در باب عاشورا تو گروه گذاشت!...
امروز صبح باز تمرین کردم... بهتر از دیشب بودم اما خودم خوشم نمیومد از خوندنم... از صبح بی حال بودم... کلا حرکاتم کند شده بود انگار... من آدم سریعیم و وقتایی که اینجوری میشم خیلی به چشم خودم میاد... حتی به زور ورزش می کردم...
تصمیم گرفتم زودتر برم... گفتم حالا که اینجوری گفته و هنرجوهای هر دو روز امروز میان قطعا نظم به هم می خوره و همه چی قاطی میشه... بابت همه ی اینا به شدت استرس داشتم... کلی وقت بود لباس پوشیده و اماده بودم ولی برای رفتن هی دست دست می کردم... بالاخره ماشین گرفتم و رفتم... وقتی رسیدم صدای ش.بنم رو شنیدم و این خوب بود... یعنی انگار کلا کلاسا زودتر شروع شده بود... وارد که شدم سریع سلام علیک کردم و رفتم تو کلاس اونوری... ورودی کلاس صحنه عجیبی دیدم... یکی از بچه ها (س.میه)که زودتر اومده بود با یقه باز و چشمای بسته سرشو تکیه داده بود به چهارچوب در... به نظرم صحنه غریبی بود! منو که دید خودشو جمع کرد و گفت وای خوابم برده بود! ( آخه ایستاده!) چند دقیقه ای تو همون کلاس نشستم که شیخ صدام کرد که برم بیرون... کاریم به کار س.میه که زودتر اومده بود نداشت! رفتم بیرون... ش.بنم می خوند و من سرم پایین بود و خودمو باد میزدم... به نظرم حس ش.بنم و چیزی که دفعه قبل گفت درسته... انگار دیگه برای درس رهاش کرده و کاری به کارش نداره... نکته ها رو بهش میگه ها اما دیگه گیر نمیده بهش... تند تند هم درساش داره عوض میشه در حالی که هر بار کلی ایراد می گیره ازش و حتی منِ هنرجو متوجه میشم که دفعه بعدی که میاد رو نکته ها کار نکرده...
یه جاش بهش گفت این "داد" بود حالا "شکسته" بخون... دستگاهی رو که می خوند خداروشکر تو ذهنم تشخیص داده بودم و همینطور گوشه رو... سریع "شکسته" رو آوردم تو ذهنم... وقتی ش.بنم تعلل کرد بهش گفت اگه نتونی بخونی میگم خانم سین بخونه ها!
یه کم بعدش س.میه هم بی اینکه بهش بگن اومد بیرون نشست... و چند دقیقه بعد هنرجوی جدید هفته قبل هم اومد... با خودم فکر می کردم اگه شرایط همین طور باشه من چطور جلو این همه آدم بخونم؟!... استرسم بیشتر شد!... گرما داشت بی تابم می کرد دیگه... به ش.بنم گفت رو چیزایی که گفتم کار کن و تمام... ش.بنم پاشد و خداحافظی کرد و رفت...
شیخ رو کرد به س.میه و گفت هنرجوی جدید رو ببره تو کلاس اونور و باهاش کشش ها رو تمرین کنه ساز هم بهش داد و گفت برو تا خانم سین اینجاست با هنرجوی جدید کار کن و در اتاقم ببند!... (مطمئن بودم برای س.میه خوشایند نبود، مثلا زود اومده بود که زود بره. هر چند طبق برنامه ساعت من قبل از اون بود و یادمه سال گذشته هم چند باری بی جهت نوبتم رو بهش دادم که بعدش دیدم الکی برای زود خوندن بهانه اورده بود و بعد از خوندن نرفت و نشست. در حالی که من از سرکار می رفتم و فوق العاده خسته بودم...)
بعد از اینکه همه رفتن احوال پرسی کرد و درسم رو پرسید و گفت بخون... خوندم و هیچی نگفت... شک کردم نکنه خیلی پرتم که هیچی نمی گه... سکوت کردم... نگام کرد و گفت خوبه خوبه بخون... ادامه دادم... بیت بعد... خوبه... و مابینش یه جاهایی در مورد گوشه ها هم می پرسید و حرف میزد که کمابیش درست جواب میدادم... ولی آتیش بودم... موقع خوندم سرتاپام خیس شده بود... شاید کل خوندنم ده دقیقه طول نکشید... همه رو خوندم و فوق العاده راضی بود... خودم باورم نمیشد... همش می گفتم خوب که دیوونگی نکردم و امروز رو رفتم... جوری راضی بود که ازم تشکر می کرد!!! و خنده م گرفته بود که چرا اون داره از من تشکر می کنه! تا این حد که گفت همین بیت آخر رو بازم بخون و رکورد کن و برام بفرست می خوام بذارم تو گروه... خیلی خوب بود... عالی بود... ممنونم ازت... درود برتو و بر خاندان تو و بر دوستان تو (با لبخند گفت) خندیدم و گفتم زیارت عا.ش.وراست؟! خندید و پرسید خودتم از خوندنت راضی هستی؟ مونده بودم چی بگم؟ با مِن و مِن گفتم راستش نه... گفت خوب خیلی تغییر کردی... گفتم آره نسبت به قبل بله... و گفت می خوام بذارم بلکه بچه ها بشنون و یه کم تلاش کنن... کار نمی کنن... تلاشی نمی کنن... متوجهی چی میگم...
سم.یه سرشو بیرون آورد از اتاق و دید ما هنوز کار داریم... برگشت داخل... و شیخ هیچ توجهی نکرد...
من داشتم کیفم رو بر می داشتم که برم گفت امسال محرم حس عجیبی دارم... و برای اینکه اتفاق دو هفته قبل تکرار نشه و فرار نکنم گفت مزاحمت نیستم؟ می تونی بشینی؟ دیدم خیلی زشته اگه ول کنم برم... کیفم رو گذاشتم کنار و نشستم... و حرف زد... حرف زد... گفت و گفت و گفت و گفت... که امسال براش یه جور دیگه ست... گفتم آره متوجه شدم... و چند تا البومی رو که شنیده تو این چند روز بهم معرفی کرد که شنیده بودمشون البته و شعرهایی که خونده بود... حال عجیبی داشت و دوست داشت حرف بزنه... باز می گفت مزاحمت نیستم؟ و بخشهایی از چند تا مثنوی رو برام خوند و حس و شناختی رو که بهش رسیده بود بهم گفت... بیچاره س.میه که دیگه کلافه شده بود هی سرک می کشید و می دید شیخ مشغول صحبته و باز می رفت داخل کلاس...
یه عالمه حرف زد... حس غریبی داشت...برای خودش خوشحال بودم... خودش می گفت تا حالا اینجوری نشده بودم... و من برای هر جوونی که به این حال میرسه خوشحالم... فقط بهش گفتم دیدید برای بعضی چیزا آدم نباید هیچ تلاشی بکنه... مثل همین مورد... باید سر وقت خودش و تو شرایط خودش پیش بیاد... با تلاش نمیشه بهش رسید... سرشو تکون داد... دوست داشت حرف بزنه و زد... چون هی نگران بود و می پرسید مزاحمتم دلم نمیومد برم... حتی وقتی حرفاش در مورد این شناخت و حس تموم شد بازم نمی ذاشت برم... یه بارش که گفت بیا رو گوشیم نشونت بدم چطور فلان شعر رو بیاری... و بعدشم ازم پرسید این چند روزه تل.گرامت مشکل نداره؟ گفتم بهش که چیکار می کنم و ک.انال پروک.سی رو نشونش دادم و کلی خوشحال شد که چقدر سرعتش خوبه! داشتم می گفتم من خیلی راضیم از این ک.انال خندید و گفت اونم ازت راضیه؟ گفتم نمی دونم دیگه باید ازش بپرسم...
شاید می خواست بیشتر بمونم ولی دیگه نمیشد... مثلا قرار بود روزی باشه که کلاسا فشرده باشه ولی انگار نه انگار... آخرش بهش گفتم ممنونم منو تو حستون شریک کردید... خندید و گفت خواهش می کنم... خداحافظی کردم و اومدم...
امیدوارم این حالش مستدام باشه برای خودش... و یه آن حس کردم چقدر امروز شبیه خوابم بود... پرنده هایی که برام آورده بود انگار حال خوب این روزاش بود...
و خوشحالم برای خودم که آروم آروم و آهسته آهسته اون همه سختی که کشیدم داره به بار میشینه... راه بی نهایت سختیه و بی پایان... اما همینکه می شنوی رو به جلویی حال خوبی بهت میده....
گوشیم به گوشم بود و درسم رو مرور می کردم و تو گرما قدم می زدم... خیلی زود رسیده بودم و نمی خواستم برم بالا... از آرایشگاه کناری دو تا خانوم اومدن بیرون و رفتن تو ماشینی که همون روبرو پارک شده بود... هر دو سیگاری آتیش زدن و مشغول شدن... همچنان قدم می زدم... هنوز مونده بود تا تایم کلاسم بشه... چند باری درسم رو شنیدم که صدای در ساختمون اومد... سر.ور اومد بیرون... سلام علیک کردیم و بعدش رفتم بالا... می دونستم هنوز شب.نم نخونده... یه کم تایم کلاسا به هم ریخته... با وجودی که دو سه نفر اول هستیم ولی الان مدتیه سرساعت خودم شروع نمیشه...
گفتم بی خیال... اینم رو همش... یاد پیام چند روز پیش شب.نم افتادم... تا حالا یاد نداشتم کسی برای شهریه بهم یاداوری کنه... خودم رو گوشیم نوت گذاشته بودم و هنوزم وقتش نشده بود اما بهم پیام داد که شهریه رو واریز کن... خوشایند نبود اما اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه اضافی بهش بگم... یکی دو روز اینور و اونور فرقی نمی کرد... واریز کردم و فیش رو فرستادم اما در جواب تشکرش دیگه جوابی ندادم...
پشت در هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد... حلقه ی در رو زدم بازم کسی جواب نداد!... گرم بود... قدم می زدم... صدای شب.نم رو که صداش رو گرم می کرد از تو می شنیدم... چند دقیقه بعد در رو باز کرد و گفت اااا تویی؟ در زدی؟...
رفتم تو ... تا وارد شدم شیخ از دستشویی بیرون اومد و سلام و احوالپرسی بی نهایت گرمی کرد!... رفتم تو اونیکی اتاق که شب.نم اومد و گفت می خوای برات کولر اینور رو روشن کنم و در حین گفتن کلید کولر رو زد... جز این فکر نمی کنم که می خواست مثل هفته قبل به خاطر گرما مجبور نشم موقع خوندن سر کلاسش بشینم... برای منم این خوشایند تر بود که خودم با خودم تنها باشم... کولر روشن بود و کم کم آروم می شدم... یه کم راه رفتم اولش و بعد نشستم رو صندلیی که روبروی دریچه کولر بود به موازات در ورودی اتاق... چند دقیقه بیشتر نگذشت که در منتها علیه میدون دیدم از سمت چپ شیخ رو دیدم که نزدیک شد به در... به روی خودم نیاوردم... سوت کوچیکی زد که توجهم جلب شه... برگشتم سمتش و با مهربونی اشاره کرد بیا بیرون بشین... راه افتادم رفتم بیرون... شب.نم لبخند تصنعیی داشت که باورش نمی کردم... اونور تر هم یه هنرجوی جدید نشسته بود و بر و بر من رو نگاه می کرد... جو بدی نبود... از دعوا خبری نبود... فقط همش بهش می گفت که به جای گوشه ی اصلی داره یه گوشه دیگه می خونه و بحث رو به آرومی ادامه میداد... می خندید و منو هم که همش سرم پایین بود وارد فضای ملایمی که ساخته بود می کرد... یه جا با خنده به شب.نم گفت فکر کنم بچه بودی روضه می رفتی خیلی خوب گوش می کردی که اینقدر تو ذهنت مونده که همش شو.شتری می خونی و ادامه ی حرفش برگشت سمت من و خندید و گفت نه؟! فقط لبخند زدم...
چند بیتی که خوند بهش گفت پاشو پاشو خانمِ فلانی (هنرجوی جدید) رو ببر تو اون کلاس باهاش نکات اولیه رو تمرین کن و یه نیم ساعت دیگه بیایید بیرون... (قشنگ نیم ساعت فرستادشون تو کلاس که بیرون نیان) همه چیزو بهش بگیا... همون چیزایی که خودتم رعایت نمی کنیا...
شب.نم با لبخند پاشد و همراه اون خانوم رفتن تو کلاس و در رو بستن...
شیخ رو کرد به من که فلانی چیکار کنم با این خانوم شب.نم؟ واقعا چیکارش کنم؟ تو که عاقل و دانا و باهوشی بگو. خندیدم و گفتم من؟ والا من خودم کلی مشکل دارم تو خوندنم باز اون اشتباه یه چیز دیگه می خونه من که اصلا معلوم نیست چی می خونم... خندید و گفت نه واقعا بگو چیکارش کنم؟ و هی گفت... هی گفت... هی گفت... گفتم آخه خرما خورده و نهی خرما؟ من چی بگم... خندید و گفت بخون...
خوب بود... برام زد و خوندم... بی نهایت سخت بود... این هفته خیلی وقت گذاشتم برای این درس و تصمیمم بر این بود که تحریرهاشو حتما در بیارم و همه رو بی کم و کاست بخونم...
جاهایی رو که باید بود تصحیح کنم بهم گفت و یه جا با ساز آروم آروم اومد سمتم و به حالت درددل گفت اصلا تحمل هنرجوی جدید و مبتدی ندارم که جمله شو گفته نگفته نفر بعدی هم از در اومد تو و شیخ آروم آروم ازم فاصله گرفت...
حسم مثل قبل بود... همون حال هفته ی گذشته... که مطمئنم متوجهش شده...
هیچ حرفی رو ادامه نمی دادم... فقط به چیزایی که می گفت دقت می کردم و می خوندم... آخرین باری که خوندم یه آفرین محکم گفت...
خیلی برام توضیح داد... رو ساز هم نشونم می داد...
آخرش که بلند شدم برم خودش با لیوانش رفت تو آشپزخونه و در حین حرف زدن شروع کرد لیوان رو شستن... شب.نم و اون خانوم و هنرجوی بعدی همه بیرون اومدن... اونقدر لیوان رو محکم می شست که صدای قیژ قیژش بلند شد و خودش خندید... گفت صداشو شنیدی؟ گفتم آره بسه دیگه به خدا تمیز شد... خندید و اومد بیرون و بعد حرف رو کشوند به تبلیغات و این چیزا و چند جمله ای هم مجبور شدم حرف بزنم بسکه حرف زد... بقیه هم بودن اما باز رو به من گفت بویی حس نمی کنی؟ گفتم نه من وقتی اومد ژل زدم به دستم و اونقدر بوی اون زیاده که چیزی حس نمی کنم... گفت بده ببینم!
ژل رو از تو کیفم بهش دادم و مثل هفته قبل ازم گرفت و یه مقدارشو ریخت رو دستمال کاغذی و پخشش کرد و بعد رفت روی صندلی ایستاد و دستمال رو تو دریچه کولر فرو کرد...
یه جوری حرف میزد که علی رغم حضور دیگران نمی تونستم برم... خودش و شب.نم تو آشپزخونه بودن و بقیه بیرون... نگام بهش بود که حرفش تموم شه تا بتونم برم... تو یه لحظه انگار خیلی سریع همه رو از نظر گذروند و وقتی دید کسی نگاش نمی کنه سرشو عقب تر برد و دزدکی و آروم فقط با حرکت لب و سر و چشم بهم گفت خوب بود! خوب بود! و با لبخندی حرفشو تموم کرد...
یاد حرکات و اداهاش میفتم خنده م می گیره...
از همه خداحافظی کردم و خواستم از در برم بیرون که شب.نم با لبخند اومد جلوم... گفتم همیشه بخندید ایشالا... در حالی که از در میرفتم بیرون همراهم اومد گفت می خندم که دعوام نکنه دیگه... گفتم نه دیگه دعوا نمی کنن الان چند جلسه ست خوب شده دیگه دعوا نمی کنن... گفت نههههه می شناسمش... دیگه محلم نمی ذاره که چیزی نمیگه...
خداحافظی کردم و اومدم...
بازم میگم، اینبار دیگه تمومه همه چی... همه چیز رو می بینم... مثل گذشته... این اخلاقمه که به جزئیات توجه دارم... اما دیگه تمومه...
اونم نهایتا می تونم بگم سعی در حفظ هنرجوش داره... وگرنه هیچ چیز دیگه نیست... دوست دارم همینجوری ادامه بدم... برام مهم نیست که رفتارش چی باشه... واقعا مهم نیست... یه "واقعا" هایی خیلی خیلی واقعا هستن...
دوهفته کلاس حضوری نبود...
صدامو می فرستادم و تمام مدت می گفت جای صدات درست نیست... خودم دیگه برام عجیب شده بود و علت رو چیز دیگه ای می دونستم... در مقابل همش می گفت جمله هات درسته و خوب حفظشون کردی... بر همین اساس پیش رفتم... ولی بازم متعجب بودم چرا میگه جای صدات درست نیست! آخه من هر چی می گفت رو رعایت می کردم... کم کم به این نتیجه رسیدم که چون صدامو دارم تو یه فضای بسته ی محدود ضبط می کنم ممکنه این مشکل رو ایجاد کنه...
هفته ی قبل روز قبل از کلاس اسامی کسانی رو که می خواستن بیان ردیف اعلام کرد که من توش نبودم!!! سریع بهش پیام دادم که چرا من نیستم؟! شروع کرد عذرخواهی کردن که منو ببخش و ذهنم درگیر بچه هاست که شهریه نمیدن و این حرفا... گفتم قبل از اینکه شما به کسی بگید اونروز سرکلاس حرف ردیف رو پیش کشیدید و گفتید اگر برگزار کنم میای؟ و من گفتم بله، فکر نمی کردم بازم نیاز باشه یاداوری کنم... گفت می ذارمت تو گروه دوم... اولش چیزی نگفتم ولی بعد بهش گفتم تقصیر من نبود که... بعدم ممکنه حالا حالاها گروه دوم تشکیل نشه... لطفا اسم منو بذارید تو همین گروه... گفت باشه و گذاشت... خیلی خیلی دلخور شده بودم... از هر چی بگذریم فراموش کردن هنرجویی که همه ی تکالیفشو به خوبی انجام میده و اینقدر مشتاقه یعنی بی تفاوتی محض! یعنی اینکه این هنرجو برای استادش کوچکترین اهمیتی نداره...
راحتم کرد... فهمیدم جایگاهم کجاست... فهمیدم اونی که حقیقت داره همین اتفاقیه که افتاد... به همین سادگی...
سرکلاس هیچی نگفتم... فقط پرسیدم ردیف پنجشنبه هاست؟ همونطور که سرش پایین بود گفت بله و سریع رفت سر درس... (اینم پرسیدم چون اگر شنبه ها بود نمی تونستم برم)
وقتی می خوندم فقط از خوندنم ایراد می گرفت نه از جای صدام!!!! یعنی کاملا بر عکس چیزی که تو دو هفته گذشته ای که کلاس مجازی برگزار میشد می گفت... فقط آخرش که گفت ولی جای صدات درست بود گفتم فکر نمی کنید مشکل جای دیگه ست! چون من کار خاصی نکردم... ولی وقتی صدامو می فرستم می گید درست نیست... ممکنه به خاطر فضای ضبط کردنم باشه؟ گفت اِ آره اتفاقا خودمم به همین فکر می کردم آره حتما مال همینه... هنوز تو کمد می خونی؟ گفتم بله... و اومدم... و اون جلسه ش.بنم خوند و از اون دعواها هم خبری نبود و وقتی خوند سریع جمع کرد و رفت!!!!...
فکرم به شدت مشغول بود... همین تغییر رفتار این زن خودش کلی جای حرف داشت... چه برسه به اینهمه بی خیالی شیخ...
ولی برای من خوب بود... یه چیزی داشت خراب میشد که دیگه هیچ رقمه درست شدنی نبود... و من این ویرانی رو لازم داشتم... لازم داشتم که حقیقت رو عریان ببینم...
همه ی هفته تمرین کردم و چشمم به حقیقتی بود که دیده بودم... یه روز عصر تو هفته پیام داد و یه مطلب ادبی برام فرستاد... سین نکردم تا آخر شب... و فقط تشکر کردم... بعد دیدم یکی تو گروه پیام داده و فوت عموی شیخ رو تسلیت گفته... اونم گذاشتم فرداش یه تسلیت ساده گفتم... خبری از اعلام ساعت کلاس ردیف نبود... چهارشنبه اعلام کرد که کلاسهای آ.واز برگزار میشه... بازم حرفی از ردیف نبود!... پیام دادم به شب.نم پرسیدم شما از کلاس ردیف خبر دارید؟ گفت فعلا برگزار نمیشه به خاطر شرایط بیماری....
جالب بود همه چی!.. مگه بیماری جدید اومده! مگه هفته پیش بیماری نبود! شماها چتون شده؟! حالا هر چی... چرا اعلام نمی کنید اگر قرار نیست برگزار بشه؟!...
تو هفته خیلی با خودم کلنجار رفتم که شهریه کلاس ردیف رو قبل از برگزاریش پرداخت کنم ولی نکردم... خیلی خوشحال بودم از این بابت که اینکار رو نکردم... دلیلی نداره تا حرف هر چی میشه من سریع انجامش بدم...
همه ی این اتفاقها باعث شد که عادی ترین حالت رو برای رفتن به کلاس داشته باشم... در اصل دلم نمی خواست برم... از آدمای اونجا، از فضایی که داره، از حس و حالشون که درکش نمی کنم، از همه چی خسته شده بودم...
رفتم و دیدم غیر از شب.نم یکی دیگه هم هست که داره می خونه... یعنی تازه بعدش ش.بنم باید می خوند و بعدش من... به روی خودم نیاوردم... رفتم تو اونیکی کلاس که خیلی هم گرم بود و کولر نداشت... اونیکی دختره که خوند و رفت شیخ اومد درکلاسی که من توش بودم... پشتم به در بود و داشتم خودمو باد می زدم... سرشو کرد تو کلاس و گفت خوبی؟ و تا منو تو اون حال گرمازده دید گفت وای باز که هلاکی!... بیا بیرون بشین... بی هیچ مقاومتی رفتم... درسته نوبت ش.بنم بود بخونه ولی برام مهم نبود... نمی تونستم گرما رو تحمل کنم... فقط برای اینکه راحت باشه تمام مدتی که می خوند و شیخ ساز میزد سرمو بلند نکردم... همون اولش قبل از اینکه بشینم شیخ گفت کدومتون تو کیفتون عطر دارید؟ همه گفتیم نداریم... ولی یهو یادم افتاد مدتها پیش یه عطر جیبی کوچولو برای تو کیفم خریدم که تا حالا هم استفاده ش نکردم... عطر رو بهش دادم... با دقت روشو نگاه کرد و خوند و بعد چند باری اسپری کرد رو دستمال کاغذیی که تا شده فرو کرده بود تو دریچه کولر... بعدم عطر رو الکل زد و داد دستم...
ش.بنم باز خوند و بازم در کمال تعجب رفت... هرچند دیگه از اون دعواها خبری نیست...
قبل از رفتنش شیخ رو به من گفت عجیبه برام چند تا آهنگساز خفن اونور آبی منو فالو کردن... نشنیدم اولش... گفتم چی؟ تکرار کرد... من فقط گفتم اِ؟!...در همین حد... ش.بنم گفت شاید شما فالوشون کرده بودید... گفت نه برام عجیب بود... شایدم فهمیدن من چقدر خوبم... و خودش خندید...
تمام مدت کلاس عادی بودم.... به چیزایی که گهگاه می گفت و خنده دار بود می خندیدم یا لبخند میزدم ولی عادی...
ش.بنم رفت... دو بیت اول رو خوندم و هیچی نگفت... یعنی خوب بود... و بعدش دیگه کم کم بلند شد نکته ها رو گفت.... رو کرد بهم گفت چیزی می خوری برات بیارم؟ چای... بابونه... یا هر چیز دیگه... اگه چیزی می خوری بگو... تشکر کردم و گفتم ممنون نمی خوام...
بعد از یه بیت وقتی سرم پایین بود یهو گفت: حالت چطوره؟ خوبی؟
تعجب کردم از سوال بی وقتش!... گفتم بله خوبم... گفت نیستی (یادم افتاد به حرفای خودم، هربار حس می کردم خوب نیست همینجوری حالشو می پرسیدم) گفتم چرا خوبم... گفت نه حس می کنم درگیری، ذهنت درگیره... گفتم اره ذهنم که درگیره ولی الان بیشتر گرممه و این گرما کلافه م می کنه و همه ی انرژیمو می گیره... معلوم بود باور نکرده ولی برام مهم هم نبود... دوست نداشتم توضیح اضافه بدم...
درسمون خیلی بالا بود... باورش نمیشد اینقدر بتونم بالا بخونم... یه جاش قبل از یه بیت گفت خیلی بالاست نه؟ نمی تونی بخونی؟ گفتم می خونم... و خوندم... و بعدش گفت این یک و نیم پرده بالاتر از فلان البوم هست و یعنی اوج صدای استاد... که از این بالاتر نخونده...
خلاصه تموم شد و گفت درستو عوض کن... و همونطور که قدم میزد گفت بذار یه درس خوشکل پیدا کنم برات.... آهان می خوای ردیف استاد رو شروع کنی؟ گفتم باشه برای من فرقی نداره... گفت سخته ها یه بیتشو می خونی یا دو بیتشو؟ حتما بهم پیام بده بگو یکی شو می خونی یا دوتاشو؟ (یعنی چی واقعا؟ حالا یا یکی می خونم یا دوتا)
جمع کردم که برم و هنوز نفر بعدی نیومده بود. کیفم دستم بود و نیم خیز رو صندلی بودم که شروع کرد...
گفت یه مطلب فرستادم برای دوستام در مورد آدم حسابی و گفتم نظرشون رو بگن و هر کدوم یه جوابی دادن... بی وقفه حرف میزد... حس می کردم می خواد باشم ولی من تمایلی نداشتم بشینم و از اون حالت اماده باش برای رفتن خارج نمیشدم... و اون بی وقفه می گفت و فرصت بلند شدن بهم نمیداد... یه جاش که خواست نفس بگیره بلند شدم... خودشم فهمید... خداحافظی کردم و با لبخندی بدرقه م کرد... کسی نیومده بود... تا در رو بستم شروع کرد آواز خوندن... نایستادم... سریع در اسانسور رو که میدونستم صداش داخل میره باز کردم و اومدم پایین...
از رفتار خودم راضیم... همین...