یادم میاد دیروز صبح چقدر تو راه با خدا حرف زدم...
حرف زدم که آرومم کنه... که دیگه چیزی نبینم... نشنوم... نگه... نکنه...
برای همین بعد از دو هفته که هر بار ای.نستا رو باز می کردم و دلهره داشتم، دیروز نداشتم... اما وقتی باز کردم پیامشو دیدم!... دیگه انتظار نداشتم... من از خدا خواسته بودم...
خاطرات بدی برام مرور میشه... این خواستنا و نشدنا... یا نخواستنا و شدنا...
بیشتر از ده سال پیش بود...
الانم می ترسم... می ترسم بازم تکرار باشه این ماجراها...
مرور می کنم با خودم... یه جاهایی به نتیجه نمی رسم...
سردرگمم... پریشونم... خوبم و بدم... به آنی دلخوشم و به آنی دل نگرون...
بیشتر از این نمی تونم بگم...
ببشتر از این حتی نمی خوامم با خودمم حرف بزنم...
نباید یه چیزایی گفته بشه...
من خیلی زجر کشیدم تا برسم به اینجا... نمی خوام به توهم سرابی برگردم و باز از نو...
پ.ن: دوشنبه صبح
مجددا دایرکت... یه پست در مورد درمان تنگی نفس... سوالی که برای فری دوستم ازش پرسیدم... همون پنجشنبه پرسیدم و کلی هم جواب داد... و حالا باز هم...
دنیای جالبیه...
شیرینی پز عروسی ها.له میشه دوست عزیزمون ش.بنم!!!
قبل از پنجشنبه متوجه شدم که این هفته سفر هست و نمیاد...
نبود و خبری هم نبود... یکی از آرومترین روزها...
خوندم و گفت خیلی این هفته تمرین کرده بودی؟ گفتم خیلی... گفت خوبه...
گفتم هفته آینده کلاس تعطیله؟ پرسید چه خبره؟ گفتم ار.بعین. گفت بله حتما....
همه چی آرومه و کاش بمونه...
صدای عزیزت... صدای عزیزم... صدای عزیزم...
پ.ن: امروز صبح یه پیام دیگه... اینستا!!!! طرز تهیه س.وپ برای کر.ونا!!!!
امروز روز خوبی بود...
خیلی تمرین کرده بود... خیلی زیاد...
نزدیکای ظهر داشتم تمرینهای اخر رو انجام میدادم که دیدم پیام داد! یه فایل فرستاد... ردیف دستگاه بعدی! منظورش این بود که درس بعدیت اینه... به روی خودم نیاوردم که فهمیدم فقط تشکر کردم... نوشت ایشالا بعدش میریم سه.گ.اه... و بعدش یه فایل یک و نیم ساعته فرستاد که فرصت نشد دانلود کنم و ببینم چیه... فقط تشکر کردم...
عجیب بود!
آخه یعنی چی؟! من که هنوز نرفته بودم کلاس! هنوز نخونده بودم! اصلا معلوم نبود از پس درس این هفته م بر بیام!
توجهِ در نوع خودش عجیبی بود به شاگرد! یعنی تو درس تک تک بچه ها رو روز کلاس چک می کنی و پیش بینی هم می کنی که از عهده ی درس بر میان و حتی یادت می مونه اخرهای دستگاهه و پیش پیش درس جدید می فرستی؟!
رفتم... کلی دعا خوندم و رفتم که به خیر بگذره...
شب.نم داشت می خوند... در زدم و وارد شدم...
سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم و خودمو با شنیدن درسم مشغول کردم... حتی نشنیدم شیخ صدام کرد...
ش.بنم اومد و گفت بیا صدات می کنن...
وقتی رفتم تو هال صحبتهای اخرش بود با ش.بنم که چیزایی که گفتمو گوش کن... رعایت کن... باز هفته دیگه نیای بشینی اینجا همینجوری بخونیا!... ( واقعا قبول دارم افت کردن شب.نم رو... اصلا ادم یکسال پیش نیست... فال.ش می خونه... بد می خونه... کاملا مشهوده...)
نشستم و مثل هفته گذشته سرکار علیه رفت پشت سرم تو اشپزخونه و تا اخر خوندنم ایستاد!... سختمه... ولی سعی می کنم برام عادی بشه... نمی خوام چیزی بهش بگم... اون همینجوری هم رو من زوم هست چه برسه بهش بگم موقع خوندنم نباش!...
می دونست درسم چیه... حتی می دونست کجاست که پیش پیش درس جدید فرستاده بود اما جلو ش.بنم خیلی عادی پرسید درست چی بود؟ کجا بود؟...
خوندم... خوب بود... نکته هایی که گفت خیلی کم بود... بیشتر خودم خوندم... ساز میزد و می خوندم... با وجود حضور ش.بنم و سختیش به خودم مسلط بودم و خوندم...
یه جاش انگار تو بدنم اتشفشان به پا شد!... از شدت گرما دیگه نتونستم بشینم... مثل فنر از جا پریدم... یهو متعجب شد! با بهت نگاهم کرد و وقتی فهمید از شدت گرما اینجوری شدم خندید... خندیدا!... بلند بلند...
دست خودم نبود... همه ی وجودم اتیش بود... سرشو انداخت پایین و خودشو مشغول ساز زدن کرد و من ایستاده بهش پشت کردم و رو به ش.بنم روسری مو باز کردم و چند لحظه ای خودمو خنک کردم...
نشستم و بقیه رو خوندم... راضی بود... اونقدر راضی که برام عجیبه! من اینقدار خوب نمی خونم که اینقدر خوب میگه!...
گفت خوبه و گفت از هفته اینده فلان دستگاه رو بخون... همونی که صبحش برام فرستاده بود...!!!
شب.نم خداحافظی کرد و رفت... پیش خودم گفتم چی شده منتظر نموند منو بدرقه کنه و رفت؟! تعجبم یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید...
شیخ مشغول کوک کردن سازی بود که جلسه قبل ازم خواسته بود ببرم و رو کرد بهم و با لبخند از داداشم پرسید... که کجاست و الان چیکار می کنه؟ و و و...
که در زدن... س.میه بود... هِ... پس برای همین ش.بنم رفت... سم.یه و اون هنرجو جدیده رو مجددا انداخته پنجشنبه... رفت چون می دونست اونا میان...
س.میه هم تا اومد نشست تو هال! واقعا تو ادب و نزاکت اینا موندم! من به خودم اجازه نمیدم تا استادم نگفته سرکلاس کسی برم... اون وقت اونیکی که میاد دربست پشت سرم وایمیسه و اینیکی هم که تا وارد میشه میشینه سرکلاس!
کوک کرد و ساز رو بهم داد... تکلیفی که ازم خواسته بود رو نوشته شده بهش تحویل دادم...
یه کم دیگه نشستم و ساز زد و کمی حرف متفرقه و بلند شدم...
بازم گفت خوب بود خوب بود...
پ.ن: امروز صبح فرصت شد اون فایل یک و نیم ساعته رو دانلود کنم. از اول تا اخر یه مباحثه علمی در زمینه کی.هان و سی.اه چ.اله ها بود اونم نه فارسی!
گفتم فکر کنم اشتباه فرستادید امروز دانلود کردم. موزیک نیست.
خندید و گفت نه یه بحث کیها.نی بود فرستادم!
گفتم پس ایشالا درس بعدی کی.هان و سی.اه .چا.له ست...
فکر کنم خل شده!
دیشب خواب عجیبی دیدم...
تو یه مرکز خرید بودیم با مر.یم...
هم با مر.یم بودم هم همزمان یه فضا و مکان دیگه رو می دیدم...
می دیدم که تو خونه ی قدیمی مون هستم... همون خونه ای که من عاشقش بودم... قبل از اون اتفاقا...
بعد از یه مهمونی بزرگ بود... تو اشپزخونه من و مامان مشغول جمع و جور کردن بودیم... همه ی ظرفا رو گذاشتیم تو ماشین ظرفشویی اما یه عالمه ظرف کثیف دیگه پیدا شد... مامان خواستن ظرفا رو بشورن که نذاشتم... گفتم خودم می شورم...
با مر.یم هم بودم... هر دو جا بودم...
مرکز خرید نسبتا خلوت بود و کم نور... به مر.یم گفتم من باید برم تو تنها می مونی... زنگ بزن حس.ین بیاد پیشت... از اتاقک نگهبانی دم در زنگ زد به حس.ین... بهش اشاره کردم نگو من پیشت بودم تا معذب نباشه و راحت بیاد...
قرار شد بیاد... هنوز با مر.یم خداحافظی نکرده بودم که رسید!
تو اشپزخونه ی خونه مون هم بودم...
وقتی اومد توجهی به م.ریم نکرد... منو که دید اومد سمت من... با لب خندون... گفت خیلی دلم می خواست ببینمت...
عجیب بود! تو همه ی عمرمون باهام اینجوری حرف نزده بود... نمی ذاشت برم... حرف پیش می کشید و منم همش این پا و اون پا می کردم که برم... همراهم اومد دم در... بیرون... تو خیابون...
بیرون هم روشن نبود... نیمه تاریک بود...
کلی هم بیرون باهام حرف زد...
تو اشپزخونه از اینور به اونور می رفتم و جمع و جور می کردم...
یه کم که گذشت داداشش اومد و با اونم یه کم حرف زدم... داداشه رفت... حسی.ن موند و حرفاش... تمومی نداشت...
اخر حرفاش وقتی داشتم می رفتم یه چیزی گفت که یادم نیست اما می دونم جمله خیلی مهمی بود... یه جمله کلیدی... یه چیزی مثل دوستت دارم یا اینکه باید بازم ببینمت... یه چیزی که بدجور به همم ریخت... ازش جدا شدم... شلوار کرم رنگش تمام مدت نظرمو جلب کرده بود...
حسی.ن و اینجور حرف زدن! بعد از بیست و دو سال! تمام این سالها بعد از خواستگاری اونسال حرفی نزده بود... حالا که زن گرفته!...
منتظر بودم ازش دور شم تا زنگ بزنم به م.ریم... ازش بپرسم که اخه ما همین دوروز پیش از حال ح.سین و زنش خبر داشتیم که خوب و خوش بودن! چی شده که حس.ین یاد من و گذشته ها کرده...
اون جمله هر چی بود نشون میداد که یه چیزی تو سرشه...
پنجشنبه خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید اگر اتفاقای امروز( شنبه) نبود اصلا نمی نوشتمش...
یه شب تو هفته ش.بنم بهم پیام داد... از اون مدل پیامها که انگار برای همه ارسال میکنن... ولی مشخص بود که اینطور نیست و پشتش یه چیز دیگه ست... که قطعا برمیگرده به اتفاق اون هفته... نوشته بود که برای حفظ سلامتی خودتون و استاد لطفا در ساعت اعلام شده تشریف بیارید (ما گروه داریم برای عنوان کردن این نکته ها)... خوندم و جواب ندادم و یکی دوشب بعدش هم شهریه رو واریز کردم و عکس فیش رو براش فرستادم...
بین هفته سر تمرین یه قسمت از یه بیت صدام گرفت... خیلی بالا بود... و دیگه بعدش خوب نشد...
پنجشنبه صبح که بی نهایت بد بودم... دلم می خواست نرم...
رفتم...
وقتی رسیدم سر.ور داشت می خوند... آخراش بود... ش.بنم رو ندیدم... تو اتاق خودش بود... رفتم تو اونیکی اتاق... چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در ورودی اومد و فکر کردم الان نوبت من میشه... ساعت سه بود... ولی بعدش صدای ش.بنم اومد... ساعت من داشت می خوند! در اتاق رو بستم... کسی که بین هفته پیام میده سرساعت خودتون بیایید ساعت من رو اشغال کرده بود!... گفتم بی خیال... گهگاه صدای شیخ رو میشنیدم که با لحنی ملایمتر از قبل اما نه درکل خوب داره بهش نکته ها رو می گه... و بعدش هم که من رو صدا کردن... تا نشستم ش.بنم پشت سرم رفت تو آشپزخونه پشت اپن ایستاد و تا آخر کلاس من همونجا وایساده بود و خودشو به کار مشغول کرد!... اونقدر حضورش موج منفی داشت که حتی بعد از بیرون اومدن از اونجا هم حس می کردم طرف چپ گردنم، سمتی که اون ایستاده بود گرفته...
من به خاطر راحت بودن اون در اتاق رو هم می بندم ولی اون میاد پشت سرم تمام وقت رو می ایسته...
چون طول کشیده بود نفر بعد هم اومد و اونم اصلا نرفت تو اتاق و همونجا نشست!... خیلی حس بدی داشتم... من صدام گرفته بود و خوندنم باید بود با احتیاط باشه... در حضور دو نفر دیگه اصلا راحت نبودم...
شیخ گفت بخون منم خوندم... نکته ها رو بهم می گفت ولی خودم می دونستم خوب نمی خونم... اما اون اعتراضی نمی کرد... هیچی نمی گفت... بهم لبخند می زد... با ملایمت گوشزد می کرد... موارد مشابهش رو در مواجهه با شب.نم دیده بودم که چه جوری باهاش رفتار می کنه... اما با من این کار رو نمی کرد و اون زن هم تمام وقت حضور داشت...
صدام نمی کشید... ولی بد نمی گفت بهم... یه جاش گفت اینجوری پیش بری سین جان باید از هفته دیگه بساط منقل و تر.یاک بیاریم سرکلاس... می خندید و می گفت... حتی خودمم خندیدم... راست می گفت صدام بدجوری داغون شده بود... (نگم که دقیقا از همون شبی که تو گروه اعلام کرد که من پیشرفت خوبی داشتم از فرداش من دیگه نتونستم سرکلاس مثل قبل باشم و دلیلشم می دونم)... خندیدم و گفتم از وسط هفته که صدام اینجوری شد نمی تونم درست بخونم... گفت اشکال نداره...
تحریرام نمی گرفت... مشکل خودم کم بود حضور اون دونفر مخصوصا نفر پشت سری بیشتر شرایط رو برام سخت می کرد...
شاید از کل تایم کلاس فقط یه جا رو تونستم درست بخونم اما با همون صدا، که بعد از تموم شدن بیت شیخ آفرین محکمی گفت و در ادامه ش با خنده گفت درسته صدات الان به درد پای منقل می خوره اما خوب بود...
س.میه از اونور با خنده گفت یکیو می برید بالا بعد یهو می زنیدش زمین... انگار خوشش نیومد که اونا خندیدن گفت دارم راستشو می گم... من اینجا وایسادم که راستشو بگم... داره خوب می خونه... درسته الان صدا خوب نیست ولی گردش ملودی رو درست درآورده... کاملا درسته... نشون میده داره می شنوه و خوبم می شنوه... خیلی خوبه... خیییییییییلی خوبه!
یه جا بین کلاس یه جرعه از ماگی که رو میزش بود نوشید و بعد گفت یه کم ضربان قلبم بالاست... لرزش بدن دارم... ش.بنم پرسید چی می خورید مگه؟ گفت قهوه... (قهوه خور نیست و تا حالا چند باری با من در موردش حرف زده چون می دونه قهوه می خورم. قهوه به من می سازه و ارومم می کنه. البته منم زیاده روی نمی کنم ولی به اون نمی سازه) تو کیفم گشتم قرص پیدا کردم گفتم می خورید؟ پرسید چیه؟ گفتم فلان قرص برای طپش قلب خوبه. گفت نه من قرص نمی خورم... بعد خندید... گفت سین جان قهوه که می خوری ضربان قلبت میره بالا بعدم مجبور میشی قرص همراهت باشه بخوری حالام که تر.یاک! (نمی دونم حس می کردم داره فضا رو ملایم تر می کنه با این حرفاش چون اصلا خوب نبودم) کلی خندیدم... گفتم آره دیگه مشکلات زیاد شده قهوه و قرص جواب نداد رو آوردم به مواد...
با خنده ادامه داد میگم از اونورا رد میشم بوی تر.یاک میاد نگو تویی؟ خندیدم و گفتم از نزدیک خونه ما؟ گفت اره کجا بودید شما؟ حدودی گفتم... س.میه چون یه بار اتفاقی منو در خونه مون دیده بود اصرار داشت آدرس دقیق بده!... ولی شیخ بی توجه به حرف اون ادرس حدودی که من گفته بودم رو مجدد تکرار کرد و گفت کجا؟ و باز با همراهی س.میه! گفتم بهش...
با هر فلاکتی بود تمومش کردم...
اینم بگم که برای اینکه اون ساعت خالی نباشه ش.بنم جون هم س.میه هم اون هنرجو جدیده رو مجدد انداخت پنجشنبه! روز کلاس من و تایم من...
شیخ بهم گفت س.ه تار داری؟ گفتم آره... گفت از جلسه دیگه بیار کار دارم باهات... یه یکی دو ماهی می خوام رو یه نکته هایی که می گم کار کنی... حالا بیار ساز رو تا بهت بگم... و یه تکلیفم بهم داد...
خوشحال بودم که تموم شده و دارم می رم ولی از بد خوندنم خیلی ناراحت بودم... ایستادم دم در که برم که باز چند تا نکته گفت و در فرصتی با نگاه دزدیده از بقیه زیر لب بهم گفت خوب بودی... خوب... ولی نبودم... خودم که می دونستم...
اومدم بیرون... تو راه برگشت تو ماشین سرگیجه و حالت تهوعی که از صبح داشتم شدت گرفت... حرکت ماشین رو نمی تونستم تحمل کنم... خودمو ولو کرده بودم رو صندلی... تا نه و نیم شب نتونستم چیزی بخورم... ناهارم نخورده بودم...
بسکه ناراحت بودم شبش بهش پیام دادم که نمی دونم چرا اینجوری شدم و خیلی بد بودم امروز... با شوخی جوابمو داد که نه نًوًگو راضی بودم ازت به صدات فشار اورده بودی خوب، خودتو اذیت نکن...
بدجور فکر این زن اذیتم می کنه... و این به خاطر فکر من نیست... من قبلا هم رفتاراشو می دیدم و تا این حد مشکل نداشتم... این اونه که انرژی منفیش داره بیشتر و بیشتر میشه... و اونروز تمام وقت می دید که شیخ من رو دعوا نمی کنه و قطعا می ذاشتش پیش رفتار شیخ با خودش و این یعنی واویلا خانم سین! اماده باش...
فاکتور می گیرم بقیه مشکلات این چند روزه رو...
امروز صبح بین کارام تو دفتر یه لحظه اینستا رو چک کردم دیدم پیام مستقیم دارم... نگاه کردم و درکمال ناباوری چشام گرد شد! از شیخ پیام داشتم!!!!! به حدی شوکه شدم که فقط دویدم سمت میز ه.اله و گوشیمو نشونش دادم! اونم خشکش زد! گفت واقعا؟ مگه فالو داره تو رو؟ گفتم نه ولی من چون استادمه دارمش... گفت واقعا؟ سین رنگت پریده! دستم رو قلبم بود... ضربانم بالا رفته بود شدید! تا حالا سابقه نداشت تو اینستا پیام بده! هاله گفت آخه کسی که تو اینستا پیام میده... و حرفشو خورد...
بعد از کلی بازش کردم... دکلمه یه شعر طنز بود که کلی خندیدم... جواب دادم که همینجوری دارم می خندم سرکار...
امروز تا دیر کلاس داشت هنوز ندیده... خیلی نمیره اینستا...
به ه.اله گفتم اسکرین بگیرم بفرستم برای ش.بنم؟ خندید و گفت سکته می کنه... آتیش می گیره...
بعدازظهر بیدار شدم دیدم یکی از بچه های کلاس ر.دیف ویس گذاشته... باز کردم... گفت استاد گفتن شما به طرز شگفت انگیزی! ردیف رو خوب می خونی و گفتن که من ازتون راهنمایی بگیرم...
واویلا خانم سین... وا اسفا... ش.بنم.... شب.نمممممممممممممم.... بفهمه که بعید نیست بفهمه خونم حلاله... حلاااااااااال!