در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

128

سر خانم سین دارد می ترکد! تعطیلات عید حسابی از دماغش درآمد! از صبح که سرکار آمده تا همین الان فرصت سرخاراندن هم نداشته...

خانم سین قرار گذاشت با خودش که اینجا حداقل نقاب نزند و حرفهای دلش را رک و راست بگوید. هرچند درست نباشد. خانم سین همین که به تایید خیلیها حدس می زند دعوت آقای میم برای رفتن صرفا بهانه بوده دلش خوش می شود... درست است که عقلش می گوید نه. اما دلش همین را می خواست... خانم سین دوست نداشت دفعه قبل آخرین باری باشد که رفته است... خانم سین این یکی دو روزه با همین فکر که آقای میم بهانه تراشیده خوش است... با همین بهانه های کوچک...

127

ظهر خودش زنگ زد!!!!!!!! وقتی شماره شو دیدم با حس و حال خودم واقعا شاخم درومد... گفت بازم باید برم پیشش... گفت یه چیزایی اضافه کرده که باید بهم بگه...

عصر حامد زنگ زد!!!!!!!!!!!! بعد از چند ماه!!!!!!!! باورم نمیشه این بشر و خانواده ش فقط برای احوالپرسی به من زنگ بزنن!!!
هعیییییییی...

126

فکر می کنم الان اینقدر ظرفیتم بالا رفته که اگه کسی با قطعیت از آخر قصه م بگه راحت بپذیرمش...

125

هیچ وقت اینقدر از آدما بدم نیومده بود... همش دنبال اینم که یه جوری پشیمونی ح و داداششو ببینم. وقتی به گذشته فکر می کنم یه چیزایی خیلی اذیتم می کنه... الان که مدتها گذشته فکر می کنم حتی حامد هم از همه چی خبر داشت. همه چی یه توطئه بود. نمی تونم فکر کنم عادی بوده. چرا این همه باهام بازی کردن. اونم من که جز خوبی در حقشون کاری نکردم. اونقدر بد شدم که دلم می خواد به خاک سیاه نشستنشو ببینم و می دونم اگه حق با من نباشه همچین اتفاقی نمیفته.

124

دیشب اصلا شب خوبی نبود. قبل از خوابیدن که همش دلشوره داشتم و یه جوری بودم. تا صبح هم کابوس می دیدم. خواهر و برادری که تو خونه تنها بودن و دزد اومد خونشون و اونا مدام از دستش فرار می کردن... آخرشم خواهره بی اینکه بدونه یه آدم بی گناهو تو تاریکی کشت... نزدیکای صبح هم خواب دیدم وقتی از خواب بیدار شدم که برای سرکار اومدن دیر شده بود دیگه...
هعیییییییییی...
یه وقتایی دلم می خواد هر چی تو دلمه بریزم بیرون اما واقعا نمی تونم. نمیشه... جایی براش نیست... تو ف.ب که تا بخوای چیزی بنویسی باید به هزار نفر جواب پس بدی. تازه خیلیا می شناسنت و نمی خوای خیلی چیزا رو بفهمن...
خدایا تنهام نذار...

خدایا میشه یواشکی بگم که خیلی دلم تنگ شده؟!...