در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

118

تا اینجای تعطیلات رو که به خوبی می تونم بگم هیچ کار مفیدی انجام ندادم. از قبل خیلی برای عید برنامه داشتم که یه مقدار به خودم برسم و شاد و شنگول بازی در بیارم و برم برای خودم بگردم و این چیزا که تا الان دوشیفته سرکار دید و بازدید بودم و نشد که بشه!
البته امروز عصر محکم ایستادم و گفتم من هیچ جا نمیام! به همین مناسبت همه رفتن و منو تو خونه تنها گذاشتن. از صبح هم مقدمات رو فراهم کردم و سازم رو کوک کردم اما چون تنها بودم و همه جا سکوت بود و تاریک تا هفت و نیم شب خوابیدم!!!!!!!! وقتی بیدار شدم تا مدتی فقط گیج بودم که من کجام و اینجا کجاست! خلاصه اینکه به هیچ کاری نرسیدم و یه بعدازظهر تا شب عزیز رو به راحتی از دست دادم
!

117

جالبه عید دیدنی بری جایی و کسی از یکی از عادتهای پدربزرگت بگه و تو دقیقا همون عادت رو داشته باشی...
پدر بزرگی که وقتی فوت کرد تو فقط دو سالت بود...

116

سال نو هم رسید و روزای اولش داره می گذره. از دید و بازدیدهای عید اصلا خوشم نمیاد ولی چاره ای نیست. بعضی جاها واقعا رفتنش واجبه.
برای تبریک عید به حامد اس ندادم و اصلا هم برام مهم نیست. ولی بعد از کلی کلنجار رفتن به آقای میم اس دادم و اونم جواب داد. خداروشکر که در همین حد بود واقعا الان که فکر می کنم نباید خیلی چیزا رو با حرمت استادیش قاطی کنم.
امشب رفتیم خونه عمه جون. پسرش نبود و اینو به فال نیک گرفتم. کلا مدتیه هر اتفاقی بیفته و نیفته می گم حتما خیریتی توشه.

115


چندروز پیش م.یری زنگ زد و برای برگشتشون بلیط می خواست. برام حس خوشایندی بود. یاد اون روزا افتادم... یاد روزایی که با چه استرسی کلاس می رفتم... نمی خوام به حسهای بدش فکر کنم ولی هر چی بود کلاسهاشو با اون همه جدیتش دوست داشتم...
یکی دوبار اولم که آقای میم رو دیدم همش م.یری تو ذهنم میومد. هم مقداری شباهت ظاهری هم اخلاق جدی و سنگینش... ولی بعد از مدتی دیدم که اون با بقیه اینجوریه نه با من...
روزهای آخر ساله. دیروز که به قدری سرم شلوغ بود که فرصت نکردم بیام اینجا... امروز یه کم آرومتره... ناهار مهمون رئیس بالا هستیم.
م.یری تا ظهر میاد بلیطهاشو ببره. چند ساله ندیدمش. تو این مدت هر بار کاری داشت خانومش میومد پیشم. هعیییییی از گذشته هایی که هر چی هم سعی کنی مدام جلوت رژه می رن...

114

یه مقدار بی خیالی بعضی وقتا خیلی لازمه. درسته که عمیقا نمی تونم همچین آدمی باشم اما همینکه تو ظاهر نشون بدم هم برای خودم خوبه و عادت می کنم و هم برای بقیه که حساب کار دستشون بیاد.

قبلا خیلی برام مهم بود که بقیه چه قضاوتی راجع بهم بکنن اما حالا اصلا برام مهم نیست. آدمش هم مهم نیست. بعضیا که خیلی خاصن آدمو می شناسن و اونایی هم که خارج از این محدوده هستن به جهنم هر فکری می خوان بکنن!

کارای آخر سال به حدی زیاده و مسائل جانبیش هم مزید بر علت میشه و آدمو از پا می ندازه. خیلی داغونم اما نمی خوام به روی خودم بیارم. دارم دست و پا می زنم و می دونم خدا همه رو می بینه...