در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

133

اینجا بهار داره بیداد می کنه...
اینجا بهار حتی اگه نخوای مثل یه نوازشگر عاشق بیدارت می کنه...

132

بسکه نوشتم نمی دونم چی بگم خودمم خسته شدم. از فکر و خیال زیاد خودمو با چیزای الکی مشغول می کنم. چند روزه عصرا میرم خرید. هیچی هم چشممو نمی گیره که بخرم.
به قول فری تا میای فراموشش کنی موقعیتی پیش میاره که دوباره ببینیش و این دیدار و زمان طولانیش می تونه تو رو بازم داغون کنه.
راست میگه. حرفشو قبول دارم. چی بگم. هر روز یه حس مبهم جدید...

131

دیروز ظهر بهش زنگ زدم گفتم اگه مزاحمم بعد زنگ بزنم. خیلی مشتاقانه گفت نه! بگو.
گفتم برای یازدهم می خوام مرخصی بگیرم وقت آزاد دارید؟ گفت آره. گفتم صبح بیام یا عصر؟ گفت عصر بیای بهتره. صبح راه بیفتی دو یا سه بعدازظهر میرسی. برگشتتم بگیر برای حدود ده شب!

وقتی فکر می کنم هفت-هشت ساعت برای گفتن فقط یکی دو تا روش خیلی زیاده!!!
یه کم می ترسم. با وجود همه ی اطمینانی که بهش دارم. با وجود اینکه یه بار امتحانشو پس داده... ولی بازم ته دلم یه کم ترسه... وقتی یاد فیلم ه.ی.س میفتم یا این روزا که بحث این دختره ری.حا.نه جب.اری همه جا هست...


دختر بودن ترس داره...

130

همین که می دونم می خوام برم حس خوبیه. درسته که از همین الان استرسهام شروع شده اما حس قشنگیه. دروغ چرا! وقتی مدتی ازش خبری نمیشه دلم می گیره.

برای یازده اردیبهشت مرخصی گرفتم. به قول من.صی هوا هم خیلی خوبه! اما هنوز به خودش خبر ندادم.

نمی دونم تقدیر چیه. نمی دونم خدا چی می خواد. اما همه چیزو می سپارم به خودش. ایشالا هر چی خیره بشه.

129

خانم سین دلش پر از حرف است. نه اینکه نخواهد بنویسد، نمی تواند... نمی داند چی و از کجا بنویسد... سرش پر از فکر است...
یک بار دیگر رفتن یعنی یک عالمه فکر و خیال و هزار و یک اثر عجیب و غریب که از روح گذشته روی جسمش می گذارد...
تنها چیزی که خوب است این است که آقای میم چند بار گفت بیا...