در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

143

اصلا از این وضعیت پا در هوا خوشم نمیاد. اینکه باید مدام چشمم به در باشه تا حضرات تشریف بیارن برای زیارت من... اونم وقتی می دونم جوابم چیه...
خدایا از دختر بودن راضیم اما از این بخشش نه...

142

کارم خیلی زیاده و الان داغونم اما ترجیح میدم این همکار احمقم نباشه و خودم تنهایی کار کنم که نه ریختشو ببینم نه استرس دادناشو تحمل کنم.
واقعا نمی دونم قراره چی بشه! مامان صبح زنگ زدن که جواب خواستگارا رو چی بدم؟
اصلا حالم خوب نیست. نمی دونم پابند کیم؟ اما مطمئنم حماقته پابند کسی باشه که پا در هواست!
واقعا چه شلم در شوربایی شده!
نمی دونم منتظر کیم که اینقدر سرد شدم...

141

خواب دیشبم و اتفاق امروز... یعنی هشدار بود؟! گم شدم...

140

یه هدیه بد! نمی دونم کی اینو گذاشت تو کاسه م! خدایا یه کم ازت دلخورم. خدایا هزار هزار بار تو درد دلهام بهت گفتم من نمی خوام اینجوری ازدواج کنم... خدایا من که ازت هدیه نخواستم! خواستم؟!
بذار آروم باشم...
دوست داشتی بعد از مدتها اشکمو ببینی...
من اینجور زندگی رو خیلی هم دوست دارم...
آهای همه! آهای همه هایی که دور و برم هستید! تو رو خدا ولم کنید... تو رو خدا دست از سرم بردارید... حالا من چه جوری یه لشکر رو قانع کنم که واقعا نمی خوام...

139

امروز یه روز قشنگه. بی تعصب می گم، واقعا به نظرم یکی از بهترین روزهای ساله. خیلی زیبا و رویایی. امروز تولدمه... دوِ دو...

دیشب خواب جالبی دیدم. تو این مدت هیچ وقت به این واضحی تو خواب ندیده بودمش. نهایتش صداشو پای تلفن می شنیدم. اما خواب دیشبم خیلی جوندار بود.
خواب دیدم رفته بودم اص... مامانم هم بودن. قرار بود برم سرکلاس و بهم گفت فلان ساعت بیا فلان جا. من قرار بود با مامانم برم اما مامانو گم کردم. وقتی پیداشون کردم خیلی دیر شده بود. داداش بزرگم هم بود. بهش زنگ زدم و گفت اگه زود خودتونو می رسونید بیایید.
ما هم بدو بدو رفتیم. این تیکه هاش خیلی با جزئیات یادم نیست. وقتی رسیدیم کلاس عمومی بود. یه جای باز مثل پارک یا فضای سبز اطراف زیرگذرها. کلی هنرجو بودن و اون داشت حرف میزد. نمی دونم چی شد که من انگار نه انگار سر کلاسم شروع کردم به راه رفتن تو راهروهای اطراف. دیگه مامان و داداشم نبودن. اون همونطور که داشت درس میداد یه جور که من بشنوم با صدای بلند گفت: اومدن خانم سین(دقیقا با اسم کوچیک می گفت) خیلی چیزا به من یاد داد. اینکه میشه حتی کلاسها رو انداخت عصر و با انرژی کار کرد. از وقتی اون اومد من خیلی از کلاسامو انداختم عصر. من از 5 فروردین اومدم سرکار و کلاسامو تشکیل دادم. با صدای بلندتری گفت: با خانومم مشکل پیدا کردم. ترجیح دادم زودتر برم سرکار. الانم رفته. می خواد ازم جدا بشه.
اینا رو که می گفت من داشتم تو همون راهروها راه می رفتم و زیرپوستی می خندیدم. حس شیرینی بود...
تو یه صحنه بعدش لاله(همکارم) رو دیدم که داشت پشت تلفن یه اسمی مثل زلیخا یا همچین چیزی رو می گفت. درست یادم نیست. فامیلشم می گفت و با اون طرف پشت خط چک می کرد و متوجه شد که اون خانوم که زن آقای میم بوده از ایران خارج شده و درخواست جدایی داده و طلب مهریه کرده. داشت اسم آقای میم رو هم می گفت و چون کامل و درست اداش نمی کرد من کمکش می کردم و اسم و فامیلشو کامل می گفتم. نمی دونم جریان چی بود که لاله داشت کاراشو پیگیری می کرد! تو همه ی این لحظه ها با چیزایی که می شنیدم حس خوبم تقویت میشد...

نمی خوام تعبیر و تفسیر کنم چون بد ضربه خوردم از این تفسیرا. اما برام جالب بود بالاخره تو خواب اینقدر واضح دیدمش... اونم با همچین اتفاقهایی... شب تولدم و یک هفته قبل از سفرم...