در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

148

به این نتیجه رسیدم یه چیزی براش بخرم. اما چی نمی دونم؟ چیزی تا آخر هفته نمونده. نمی دونم خشکبار براش بگیرم یا یه هدیه ی موندنی...
نمی دونم باید بمونم یا نه...

147

روزای عجیبیه. هر لحظه منتظر یه اتفاقم. اتفاقی که نمی دونم چیه! هم از اتفاق می ترسم هم از بی اتفاقی...
می ترسم چیزی بشه و می ترسم هفته دیگه هیچی نشده باشه...
خسته م...
خدایا تنهایی داره دیوونه م می کنه...
به خودت قسم اگه بدونم قراره عاقبت تنها بمونم یه جوری با زندگی کنار میام... اما تحمل این بلاتکلیفی خیلی سخته...
هنوز نمی دونم چیزی براش بخرم یا نه...
به هیچ عنوان نمی خوام حماقتهای گذشته مو تکرار کنم، نمی دونم اون همنجوریه که شناختم یا فردا باز باید تاسف بخورم بابت کارهایی که کردم... همین باعث میشه یه کم عقب بشینم...

146

از دیروز هر چی آدم کج و کوله می بینم حس می کنم فرستادگان محترمند...

145

نمی دونم اینبار که دارم می رم چیزی بخرم براش یا نه. دوست ندارم فکری بکنه. فقط چون نمی خوام بی ادبی کرده باشم و برای دفتر جدیدش چیزی نبرده باشم.

از طرفیم می گم نکنه اون رو منظور دیگه برداشت کنه!

جالبه! الان که تا حدی خودمو آزاد تر می بینم و محدودیتهای الکیمو کنار گذاشتم(البته تا حدی!) با کسی روبرو شدم که شرایطش مدام وجدانمو میاره جلو چشمام!

144

بعضی وقتا خیلی زمان لازمه تا بفهمی کسی که فکر می کردی دوستته واقعا نیست. گاهی این زمان میشه یه عمر! پس بهتره هیچ وقت خودمونو به کسی وابسته نکنیم که تحمل بی مهریاش اذیتمون کنه.
بعضی وقتا شرایطی پیش میاد که با یکی احساس نزدیکی و صمیمیت می کنی اما بعد از گذشت مدتی یا تو شرایطت عوض میشه یا اون و دیگه اون آدمای قبلی با اون دیدگاههای مشترک نیستید. لزومی نداره بخواهید به اون رابطه با اون شدت و حدت ادامه بدید. شاید بهتر باشه فقط در حد سلام و علیک و احترام گذاشتن بمونه.

این روزا درگیر همچین قضیه ای هستم. دوستی که یه زمانی خیلی با هم پایه بودیم اما الان مدتهاست حس می کنم خیلی از هم فاصله گرفتیم و فقط به خاطر گذشته ها داریم ادای دوست بودنو در میاریم. دیگه نه مثل هم فکر می کنیم، نه مثل هم رفتار می کنیم و در کل خیلی از هم فاصله گرفتیم. به خاطرش حسرت نمی خورم. چون واقعا دیگه نمی خوام آدم گذشته باشم و مدام فکرم درگیر مسائل بی ارزش باشه. منظورم این نیست که دوست بی ارزشه اما به این معتقدم که اگه کسی برات اونطوری که باید مایه نذاشت تو هم نذار...
هر بار قرار داریم بریم بیرون من بیچاره باید کلی حرص بخورم و آخرشم خودم برم. دختری که تو دوستی براش هیچی کم نذاشتم. حتی وقتی برای خرید ماشین پول کم داشت من بهش قرض دادم. اونموقع برام مهم نبود چون دوستم بود اما هیچ وقتی سعی نکرد جبران کنه. حتی یه بار بگه بیا برسونمت یا بیا یه جایی با هم بریم. نهایتش قرار می ذاره جایی و این منو عصبی می کنه.
حتی وقتی حرفش میشه میگه تو که پول داری با آژانس برو و بیا!
توقع داشتم دیشب برای کنسرت بیاد اما اونم نیومد و خبر هم نداد. درسته خیلی وقت نیست که از فوت پدرش می گذره ولی هر چیزی به جای خودش. به نظرم اینقدار بهش فرصت دادم...
نمی گم برام هیچ کاری نکرده چون واقعا بی انصافیه. اما فقط می تونم بگم در اون حدی که باید نبوده...