در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

153

برگشتم اما سبک نشدم... سنگین تر شدم...
هم خیلی چیزا فهمیدم هم نفهمیدم...
شاید فهمیدم که نباید بهش امیدی داشته باشم...
اما خیلی چیزا هنوز برام تو ابهامه... دلم یم خواست چه خوب چه بد میومدم و اینجا رو روشن می کردم اما بازم نشد...

152

یه کم اشتهام قاطی پاطی شده. دیروز که رفتم خونه ناهار خوردم، تا آخر شب فقط دو تا لیوان چای خوردم و صبح شیر و کیک. از دیروز تا حالا همین. احساس گرسنگی هم ندارم. فقط تند و تند آب می خورم.

151

انتظار خیلی سخته اما به نظر من خیلی شیرین تر از رسیدن به لحظه ایه که براش انتظار کشیدی...
استرس فردا رو دارم...
دیروز بالاخره براش یه هدیه خریدم که خودم خیلی دوستش دارم. یه دیوان حافظ با جلد و قاب چرم. خیلی خوشکله. هدیه دادن هم مثل هدیه گرفتن خیلی قشنگه مخصوصا اگه برای کسی باشه که واقعا بهش حس عمیقی داری. حتی می تونم بگم خیلی وقتا برای من هدیه دادن قشنگ تره.
هعععععععی خدا جونم مثل همیشه خودمو به تو می سپارم. اون چیزی که به صلاحمه پیش بیار.

150

نمی دونم چی شد که دیشب زنگ زدم به نگین. تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ وقت بهش زنگ نزنم اما خیلی بی قرار بودم. دیگه نمی تونستم. بهش زنگ زدم. بهم گفت تو طالعت خیلی بلنده اما سنگینی که روی طالعت هست باعث میشه بهش نرسی. گفت به کسی وابستگی احساسی داری که اونم دوستت داره. دلش پی تو هست و تا حالا هم یه جورایی بهت رسونده. مطمئن باش اگه این سنگینی طالعت برطرف شه رسیدن شما به هم حتمیه. من تو طالعتون ازدواج می بینم.
راستش من خیلی حرفاشو قبول ندارم به همین خاطر خیلی روش زوم نکردم. فقط زنگ زدم با یکی درد دل کنم. یکی که حرفامو گوش کنه...
خسته شدم...
امروز صبح که اومدم سرکار یهو آذر گفت دیشب داشتم خواب تو رو می دیدم! تو بودی و مامان و بابات...
هی فکر می کرد و ریزه ریزه یادش میومد... گفت جریان خواب راجع به ازدواج تو بود. انگار یکی بود که مدتها می خواستت ولی بابات رضایت نمی داد... ولی تو همین خوابه راضی شد... راضی شد و تو رفتی... جوری که وقتی پرسیدم سین کو؟ گفتن کارش شد و رفت...
خنده م گرفته بود. بهش گفتم یعنی به این سرعت! پس به فکر یه همکار جدید باشید که من دارم می رم...

149

یادم افتاد به چندین سال پیش...
اولین خواستگاری محیط کارم... سنم کم بود نسبتا... هنوز از شنیدن کلمه خواستگار رنگ به رنگ می شدم...
اون دختره که اومد و با اصرار فراوون شماره خونمون رو گرفت و بعد ناپدید شد!
بعدش اون همکارمون که اینقدر هیجان زده بود که وقتی بهش گفتم نه، عوضی شنید و فرداش خواهرشو فرستاد خواستگاری!
بعدش اون آقاهه تو دانشگاه که وقتی بهش گفتم نه تهدیدم کرد! اونقدر داد و بیداد کرد که ترسیدم! چند شب بعدشم از ترس خوابشو دیدم که دنبالم می دوید و من ازش فرار می کردم...
یا قبل از همه ی اینا ح.سی.ن که تا الان مونده...
یا خیلیایی که حتی مامان به گوشم نرسوندن چون می دونستن تو چه شرایطی هستم...
یا اون دو تایی که به زور قبولشون کردم بیان و از سگ پشیمون تر شدم...
از بین این همه و تو این همه سال فقط دو نفر برام جدی شدن... دو نفری که متاسفانه هیچ کاری نکردن...
اون عوضی که زندگیمو به باد داد و اگه نبود قطعا الان تنها نبودم... نامردی که وجود هیچ چیزو نداشت...
اون یکی هم که همین آقای میم محترمه که شرایطش نگفتنیه...
این روزا بدجوری پریشونم...