روزای عجیبیه. هر لحظه منتظر یه اتفاقم. اتفاقی که نمی دونم چیه! هم از اتفاق می ترسم هم از بی اتفاقی...
می ترسم چیزی بشه و می ترسم هفته دیگه هیچی نشده باشه...
خسته م...
خدایا تنهایی داره دیوونه م می کنه...
به خودت قسم اگه بدونم قراره عاقبت تنها بمونم یه جوری با زندگی کنار میام... اما تحمل این بلاتکلیفی خیلی سخته...
هنوز نمی دونم چیزی براش بخرم یا نه...
به هیچ عنوان نمی خوام حماقتهای گذشته مو تکرار کنم، نمی دونم اون همنجوریه که شناختم یا فردا باز باید تاسف بخورم بابت کارهایی که کردم... همین باعث میشه یه کم عقب بشینم...