یادم افتاد به چندین سال پیش...
اولین خواستگاری محیط کارم... سنم کم بود نسبتا... هنوز از شنیدن کلمه خواستگار رنگ به رنگ می شدم...
اون دختره که اومد و با اصرار فراوون شماره خونمون رو گرفت و بعد ناپدید شد!
بعدش اون همکارمون که اینقدر هیجان زده بود که وقتی بهش گفتم نه، عوضی شنید و فرداش خواهرشو فرستاد خواستگاری!
بعدش اون آقاهه تو دانشگاه که وقتی بهش گفتم نه تهدیدم کرد! اونقدر داد و بیداد کرد که ترسیدم! چند شب بعدشم از ترس خوابشو دیدم که دنبالم می دوید و من ازش فرار می کردم...
یا قبل از همه ی اینا ح.سی.ن که تا الان مونده...
یا خیلیایی که حتی مامان به گوشم نرسوندن چون می دونستن تو چه شرایطی هستم...
یا اون دو تایی که به زور قبولشون کردم بیان و از سگ پشیمون تر شدم...
از بین این همه و تو این همه سال فقط دو نفر برام جدی شدن... دو نفری که متاسفانه هیچ کاری نکردن...
اون عوضی که زندگیمو به باد داد و اگه نبود قطعا الان تنها نبودم... نامردی که وجود هیچ چیزو نداشت...
اون یکی هم که همین آقای میم محترمه که شرایطش نگفتنیه...
این روزا بدجوری پریشونم...