در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

188

دیشب برای اولین بار از دست مهمون از خونه فرار کردم. قبلش مدام با خودم فکر می کردم این کارم درسته یا نه؟ بعد گفتم به جهنم که درسته یا غلط! چقدر بشینم راجع به همه چی فکر کنم؟! اونم مهمونایی که خودم یه بار وقتی خونشون بودیم دیدم دخترشون دزدکی از در خونه اومد تو و رفت تو اتاقش و در رو بست! حالا همین دختر خانوم بعد چند سال از اونور آب با شوهرش اومده و حتما جلو شوهرش زشت بوده که خواسته یادی از فامیل بکنه. البته یاد که همیشه می کرد اما اینا کاراشون برعکسه و به جای اینکه اون اومده ایران بقیه برن دیدنش خودش تایم میده که فلان موقع می خوام تشریف بیارم! توضیحاتش مفصله...
فقط دیدم من اگه بمونم خونه می ترکم. مامان هم برای اینکه در مقابل عمل انجام شده قرارم بدن از شب قبلش با وجودی که می دونستن بهم نگفته بودن که مهمون داریم. منم مدتها بود می خواستم برم آرایشگاه و تنبلی می کردم، دیدم بهترین فرصته. قبل از اومدن مهمونا زدم بیرون...
بعد از رفتنشونم برگشتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد