در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

299

خیلی درگیر احساسات متضاد و تردیدم. می گم تردید اما دراصل چیزی جلوم نیست که توی انتخابش مردد باشم. بلاتکلیف و گیج و منگم. قبلا به حسی که به ح داشتم مطمئن بودم و همون منو جلو می برد و چند سال منو کشوند. اما الان نه دیگه. چون هم ترسیده شدم هم به هیچی مطمئن نیستم. حتی به فرض مطمئن هم بودم ادامه راه آسون نبود و نیست...
الان تنها دلخوشی زندگیم شده اینکه شبها از پس ساز زدن بر بیام و بهم یه حس خوشایند و تخدیر کننده بده... یعنی همه ی زندگیم شده همین! برای خودمم عجیبه. حس می کنم مثل بقیه زندگی نمی کنم و لذت نمی برم. منظورم این نیست که من یه آدم خاص و متفاوتم، منظورم اینه که خیلی خیلی متفاوت با مسائل برخورد می کنم...

298

خوب این که بخوام بگم حالم خوب نیست چیز جدیدی نیست. فکر کنم اکثر پستهای این وبلاگ مزین به همین جمله شده!
دنبال برنامه ی سفرم اما کلی تلاش می کنم بعد میگم حالا که چی؟! بدو بدو برو و برگرد که چی بشه؟! بعدش باز میگم نه حتما میرم...
یه فکری خیلی آزاردهنده میاد تو ذهنم و اونم اینکه نکنه همه ی حسهای من یه جورایی مثل یه بیماری باشه! نکنه واقعا حسی به هیچکس ندارم و فقط توجه دیگران برام جالبه... نمی دونم...
فردا جشن بچه داداش مریمه. به نظر من خیلی جشن بی خودیه! خوب خوشحال شدم از بچه دار شدنشون ولی اصلا خواب و استراحت بعدازظهرو عوض نمی کنم با بدوبدو کردن برای مهمونی و بعدم دیدن یه مشت آدم که حوصله خودشونو حرفاشونو ندارم.

297

ببین دخترم! اگه می خوای تا اون مهلتی که خدا مقرر کرده بمونی، فقط بمونی؛ یه کم زندگی کن! یعنی از اینی که هست خرابترش نکن.
ببین دخترم! می دونم زیاد ضربه خوردی. می دونم باهات بد تا کردن ولی حداقل تو خودت با خودت بد نکن. خودت مراعات خودتو بکن. فقط یه کم خودتو تحویل بگیر. من می دونم ذهن تو خاطره سازه. می دونم همه چیزو با جزئیاتش دقیق دقیق ثبت می کنه. ولی سعی کن عادت کنی دلتو سنگ کنی. سنگ کنی ولی زندگی کنی. یعنی اینکه چیزی نتونه روحتو آزار بده.
آره دخترم. حکمت کار خدا رو هیچکس نمی دونه. ولی تو خودت مراقب خودت باش.
ممنونم که به حرفام گوش می کنی.

296

خیلی بی حوصله م. یعنی خیلی بیشتر از خیلی. هر چی تلاش می کنم چیزی خوشحالم نمی کنه. برنامه سفر می ریزم اما از قبلش هنوز نرفته حوصله ندارم. تلاش می کنم یکسال میرم و بر می گردم اما الام که مربی شدم و هنرجو دارم دلم می خواد دیگه تموم بشه و بعدشم هنرجو نگیرم. حتی برای اینکار هزینه می کنم و وقت میذارم ولی بازم هیچی...
دیشب داشتم تو تلویزیون یه فیلم می دیدم که بیشترش تو جاده بود. مسافراش سوار یه مینی بوس بودن. یه لحظه دلم خواست منم برم. کجاشو نمی دونم. فقط بزنم به جاده و برم. دلم برای سفرهام تنگ شد. برای جاده و اتوبوس... برای عصرایی که دم دمای غروب ماشین می ایستاد و مسافرا برای استراحت پیاده میشدن... یه لیوان چای یا یه بطری آبمیوه خنک...
حیف که هر چی قشنگ شکل می گیره رو باید خودت با دستای خودت خراب کنی...

295

رفتم دکتر. چیزیم نبود. خداروشکر. البته من انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم و برامم مهم نبود. اما شکرت خداجونم.

به شراره گفتم جریان تماسشو. نتیجه اینکه هیچ نتیجه ای نگرفتیم! گفت صبر کن بیاد ببینیم چیکار می کنه.
راست می گه. همه راست میگن و حق دارن. این وسط منم حق دارم. اما عادت کردم حقو به خودم ندم. هیچ وقت. هر وقت چیزی برام حکم گره کور رو پیدا می کنه آخرش می ندازم گردن خودم.
دیروز وقتی شیرینی نامزدی مریم رو خوردیم یادم به حرف رئیس افتاد... روزی که اومدم اینجا برای مصاحبه... وقتی در جواب سوالش گفتم مجردم به خنده گفت تو هم تا چند ماه دیگه میری... هر کارمند مجردی آورم زود رفته...
الان سه سال و نیمه که من اینجام... چرا نرفتن اهمیتی نداره... اونموقع من خیلی اسیر بودم... بد بلایی سرم اومد... حالا هم که این...
به قولی بهتره صبر کنم تا بیاد. اگه بیاد. اگه حرفی داشته باشه. اگه به جایی برسیم. اگه... اگه... اگه...