خیلی درگیر احساسات متضاد و تردیدم. می گم تردید اما دراصل چیزی جلوم نیست که توی انتخابش مردد باشم. بلاتکلیف و گیج و منگم. قبلا به حسی که به ح داشتم مطمئن بودم و همون منو جلو می برد و چند سال منو کشوند. اما الان نه دیگه. چون هم ترسیده شدم هم به هیچی مطمئن نیستم. حتی به فرض مطمئن هم بودم ادامه راه آسون نبود و نیست...
الان تنها دلخوشی زندگیم شده اینکه شبها از پس ساز زدن بر بیام و بهم یه حس خوشایند و تخدیر کننده بده... یعنی همه ی زندگیم شده همین! برای خودمم عجیبه. حس می کنم مثل بقیه زندگی نمی کنم و لذت نمی برم. منظورم این نیست که من یه آدم خاص و متفاوتم، منظورم اینه که خیلی خیلی متفاوت با مسائل برخورد می کنم...