خوب این که بخوام بگم حالم خوب نیست چیز جدیدی نیست. فکر کنم اکثر پستهای این وبلاگ مزین به همین جمله شده!
دنبال برنامه ی سفرم اما کلی تلاش می کنم بعد میگم حالا که چی؟! بدو بدو برو و برگرد که چی بشه؟! بعدش باز میگم نه حتما میرم...
یه فکری خیلی آزاردهنده میاد تو ذهنم و اونم اینکه نکنه همه ی حسهای من یه جورایی مثل یه بیماری باشه! نکنه واقعا حسی به هیچکس ندارم و فقط توجه دیگران برام جالبه... نمی دونم...
فردا جشن بچه داداش مریمه. به نظر من خیلی جشن بی خودیه! خوب خوشحال شدم از بچه دار شدنشون ولی اصلا خواب و استراحت بعدازظهرو عوض نمی کنم با بدوبدو کردن برای مهمونی و بعدم دیدن یه مشت آدم که حوصله خودشونو حرفاشونو ندارم.