اونقدر ذهنم درگیر بود که واقعا نفهمیدم شد یه هفته! از اون روز که اون اتفاقها افتاد و بعدم زنگ زدن شراره کلا یه حس بد و عجیب اومد سراغم. از اونایی که آدم شاید تو کل عمرش زیاد تجربه ش نکنه. از اونایی که به خیلیا نمی تونی بگیش. به اونایی هم که میگی فقط در حد گفتنه. کی می تونه احساس آدمو بفهمه...
دوشنبه از کلاس برگشته بودم، خیلی خسته بودم. سرم درد می کرد. نه میتونستم بخوابم و نه جون داشتم برم سالگرد. خودم تنها بودم. قهوه خوردم ولی بهتر نشدم. نشسته بودم رو مبل و چشامو بسته بودم و پاهامو جمع کرده بودم تو خودم. گوشیم که زنگ خورد اونقدر هول کردم که کمتر از یک ثانیه ضربان قلبم به حدی رفت بالا که قابل کنترل نبود! خودش بود.
همش می گفتم خدایا چیکار داره این؟!
جواب که دادم گفت: خانوم ما که شما رو قبول داریم. ما که می دونیم شما مدرسی و هنرجو داری ولی یه کمم جواب ما رو بده. گفتم دیگه فراموشم کردی!
واقعا نمی فهمیدم چی میگه! اصلا چش بود؟! من که نمی خواستم به روش بیارم ولی در اصل من بودم که باید طلبکار باشم. اصلا اگرم دست پیش گرفته بود از کجا فهمیده قضیه و ربط شراره رو به من که داره ماستمالی می کنه؟! اون موقع که نفهمیدم چی می گه. می گفتم شاید داره الکی خودشو لوس می کنه! وقتی پرسیدم چی شده مگه؟ گفت چند شب پیش اس دادم جوابمو ندادی تا الانم منتظر موندم دیدم خبری نشد گفتم بهت زنگ بزنم. گفتم شاید کار داری و سرت شلوغه. گفتم هیچی به دست من نرسیده! به فرضم اون موقع کار داشته باشم بعدش که مسیجتونو می بینم خوب زنگ می زنم. خلاصه دست بردار نبود که بابا من قبولت دارم و فلان و بهمان!
گفت یه خانومی زنگ زده تاییدتو از من بگیره و منم گفتم بله تایید می کنم و اینا، برای بچه ش می خواسته. کسی نیومده پیشت؟ منم خودمو زدم به نفهمی کامل و گفتم: اِ!!! پس بروشورهام نتیجه داد! گفت بله اس داده بودم که بپرسم هنرجوی جدید نگرفتی؟ گفتم نه کسی نیومده پیشم! از دست خودم پرسید و بعدم از این گفت که برام دعا کن مشکلم حل نشده و این حرفای همیشگی.
تموم که شد یه کم تو شوک بودم! واقعا هنوزم نمی فهمم اگه اونی بوده که به شراره نشون داده چرا باید به من زنگ بزنه؟ یعنی فهمیده شراره الکی زنگ زده؟ یا عذاب وجدان گرفته که چیزی از من بهش نگفته؟ یا اصلا نکنه... نکنه شراره حرفای دیگه ای بهش زده و من خبر ندارم!
نتیجه اینکه تماس شراره نه تنها چیزی رو حل نکرد مبهم ترشم کرد...