در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

294

چرا چیزایی که اینقدر به نظر من بزرگ و با اهمیت میاد به نظر بقیه کوچیک و پیش افتاده است؟! کی باید این چاه عمیق فاصله بین من و بقیه آدما پر شه؟!...

293

اونقدر ذهنم درگیر بود که واقعا نفهمیدم شد یه هفته! از اون روز که اون اتفاقها افتاد و بعدم زنگ زدن شراره کلا یه حس بد و عجیب اومد سراغم. از اونایی که آدم شاید تو کل عمرش زیاد تجربه ش نکنه. از اونایی که به خیلیا نمی تونی بگیش. به اونایی هم که میگی فقط در حد گفتنه. کی می تونه احساس آدمو بفهمه...
دوشنبه از کلاس برگشته بودم، خیلی خسته بودم. سرم درد می کرد. نه میتونستم بخوابم و نه جون داشتم برم سالگرد. خودم تنها بودم. قهوه خوردم ولی بهتر نشدم. نشسته بودم رو مبل و چشامو بسته بودم و پاهامو جمع کرده بودم تو خودم. گوشیم که زنگ خورد اونقدر هول کردم که کمتر از یک ثانیه ضربان قلبم به حدی رفت بالا که قابل کنترل نبود! خودش بود.
همش می گفتم خدایا چیکار داره این؟!
جواب که دادم گفت: خانوم ما که شما رو قبول داریم. ما که می دونیم شما مدرسی و هنرجو داری ولی یه کمم جواب ما رو بده. گفتم دیگه فراموشم کردی!
واقعا نمی فهمیدم چی میگه! اصلا چش بود؟! من که نمی خواستم به روش بیارم ولی در اصل من بودم که باید طلبکار باشم. اصلا اگرم دست پیش گرفته بود از کجا فهمیده قضیه و ربط شراره رو به من که داره ماستمالی می کنه؟! اون موقع که نفهمیدم چی می گه. می گفتم شاید داره الکی خودشو لوس می کنه! وقتی پرسیدم چی شده مگه؟ گفت چند شب پیش اس دادم جوابمو ندادی تا الانم منتظر موندم دیدم خبری نشد گفتم بهت زنگ بزنم. گفتم شاید کار داری و سرت شلوغه. گفتم هیچی به دست من نرسیده! به فرضم اون موقع کار داشته باشم بعدش که مسیجتونو می بینم خوب زنگ می زنم. خلاصه دست بردار نبود که بابا من قبولت دارم و فلان و بهمان!
گفت یه خانومی زنگ زده تاییدتو از من بگیره و منم گفتم بله تایید می کنم و اینا، برای بچه ش می خواسته. کسی نیومده پیشت؟ منم خودمو زدم به نفهمی کامل و گفتم: اِ!!! پس بروشورهام نتیجه داد! گفت بله اس داده بودم که بپرسم هنرجوی جدید نگرفتی؟ گفتم نه کسی نیومده پیشم! از دست خودم پرسید و بعدم از این گفت که برام دعا کن مشکلم حل نشده و این حرفای همیشگی.

تموم که شد یه کم تو شوک بودم! واقعا هنوزم نمی فهمم اگه اونی بوده که به شراره نشون داده چرا باید به من زنگ بزنه؟ یعنی فهمیده شراره الکی زنگ زده؟ یا عذاب وجدان گرفته که چیزی از من بهش نگفته؟ یا اصلا نکنه... نکنه شراره حرفای دیگه ای بهش زده و من خبر ندارم!
نتیجه اینکه تماس شراره نه تنها چیزی رو حل نکرد مبهم ترشم کرد...

292

اوووففف! چقدر باید بدوم من! کلا بدنم سرعت گرفته انگار. دیروز به حدی داغون بودم که تا شب هر کاری می کردم ذهنمو آروم کنم و به ننه اندرغربا فکر نکنم نمی شد. خدایا تو خودت میشناسی منو ولی این بشر از اوناییه که هیچ رقمه نمی تونم ببخشمش. حتی اگه ازم خواهش کنی. تو از حق خودت بگذر ولی منو بی خیال شو لطفا! حتی شبم کابوس می دیدم...

291

اینقدر این روزا تند و تند ورق بر می گرده که الان دقیقا نمی دونم روی درستشه یا پشتش...