در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

304

خیلی خیلی شدید امروز اعصابم خورد شد. تو تصورمم نمی گنجه یه نفر تا این حد پررو باشه. ولی دستم به هیچ جا نمیرسه. خدایا دارم می بُرم دیگه. خودت ازم بیشتر خبر داری دارم همه چیمو از دست میدم. به خدا حیفه... نجاتم بده تا دیر نشده...

303

هیچ وقت این آهنگای جدید مسخره رو دوست نداشتم اما اینقدر با آهنگای خوب خاطرات بد دارم که وقتی میرم تو آرشیو آهنگام هیچکدومو نمی تونم گوش کنم.
واقعا نمیتونم گوش کنم اونوقت چهار تا آهنگ چرت و بی معنی گوش میدم و سریعم تحملم تموم میشه و هندزفری رو پرت می کنم یه گوشه.

302

فکر کنم باز موقعشه. چون مدام دارم تو ذهن خودم جبهه می گیرم و آماده م بزنم تو دهنش.
به خدا حق دارم. چون واقعا این مدل رفتار کردن با من انصاف نیست. اینو دارم میگم چون متاسفانه دستم به هیچ جا بند نیست و خیلی راحت می تونه بگه مگه من حرفی زدم؟ مگه من چیزی گفتم؟
چون این بلا قبلا سرم اومده الان جنگهای درونیم خیلی خیلی بیشتره. هی جنگ راه می ندازم تا نخورم! اینم مکانیزم دفاعی من!

301

دیشب با بچه ها کلی به فاطمه و وبلاگش خندیدیم. دختره به حدی تابلو قصه ی دروغ به خورد مردم میده که آدم واقعا نمی تونه نخنده! خوب اینو ما می دونیم که از قبل می شناسیمش. اما فکر می کنم دیگه تا حدی حرفاش مسخره به نظر بیاد. ولی نمی دونم چرا کسی بهش شک نمی کنه و مشتاقانه دروغاشو می خونن!

جدیدا در مورد خودم به این نتیجه رسیدم که خیلی زود نظرم در مورد بعضی چیزا عوض میشه. مخصوصا مورادی که هیچ دید روشنی ازشون ندارم. فقط کافیه یکی بد بگه میریزم به هم یا خوب بگه میرم به عرش! به خدا دیوونه شدم.
راستی دیشب چه خوابهای بی خودی می دیدم!

300

شد 300 تا!
بعضی وقتا یه کارایی می کنم که زود پشیمونم می کنه. دلیل انجام دادنشم اینه که فکر می کنم ممکنه گذر زمان آدما رو تغییر بده اما خیلی وقتا اینطور نمیشه.
دیشب بدجور پشیمون شدم که با فری حرف زدم. چیز خاصی هم نشدا! اما واقعا پشیمون شدم و قطعا این آخرین بار بود.

این هنرجوم یه کم عجیبه! یعنی برای مرد بودنش عجیبه. بی نهایت ماخوذ به حیاست و از طرفی هر چی بهش میگم بعد از تموم شدن دوره ش دیگه نیاز به ادامه دادن نداره و فقط گرم کردن براش کفایت می کنه بازم تو گوشش فرو نمی ره و هر از مدتی باز میپرسه.
دوست دارم هنرجوهام موفق باشن و به نتیجه مطلوب برسن اما اون حسی که بعضی مربیا! به هنرجوهاشون دارن رو ندارم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که من همه چیم با همه چیِ دیگه قاطی میشه. یعنی وقتی خودم هنرجو هستم انگار این هنرجو بودنم میره به حاشیه و هزار تا ماجرای دیگه پیش میاد الانم که اینجوری... یعنی واقعا نرسیدم لذت مربی شدنمو ببرم. چون مدام آقای میم تو ذهنم میاد و فرصت نفس کشیدن بهم نمیده.
اینجوریاست دیگه. دروغ چرا! اصلا حال و روز خوبی ندارم. مدتیه همش به این فکر می کنم که شاید باید یه جایی تکلیف زندگیمو معلوم کنم و اینقدر سرنوشنمو منوط به بودن و نبودن آدمایی که ممکنه باشن یا نباشن نکنم. شاید باید به ح.سین بله رو بگم و برم پی زندگیم و به این کابوسهای چند ساله خاتمه بدم... کاش خدا باهام حرف میزد و می گفت که چیکار کنم...