ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وای کی میشه این اسفند لعنتی تموم شه! خسته شدم. بسکه کار دارم حس می کنم یه وقتایی سرعت دستم به مغزم نمیرسه. مغزم خیلی سریعتر از دستم کار می کنه. بعضی وقتا اینقدر سریع تایپ می کنم که چند ثانیه بعد از زدن من مانیتور نوشته هامو نشون میده.
الان دلم حسابی لواشک میخواد. گفتم برام بخرن و تو راهه. این روزا خیلی ضعف دارم اما لواشک خیلی آرومم می کنه.
" زندگی متاهلی من با همه فرق داره... من برای خودم زندگی می کنم... هر چی بهم می گن من نمی خوام بچه دار شم... بچه های من کتابام هستن..." چرا اینا رو باید به من بگه...
ساعت 6 صبح از صدای بارون بیدار شدم. فکر کردم موقع رفتنه. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یک ساعتی وقت دارم... صدای نرم بارون بیدارم کرده بود...
الانم هوا ابریه و بارون می زنه...
حدود یک هفته ای می شه از آقای میم خبری نیست... من هنوز فایلها رو ایمیل نکردم و منتظرم آخرین گواهی نامه شو برام بفرسته. یهو هم می زنه به سرم که بی خیال شم و خودم ایمیل کنم حالا خواست زنگ بزنه نخواستم نزنه!
یادم افتاد به اون مدتی که ازش خبری نبود و منم به اصطلاح خودم عصبانی بودم و جبهه گرفته بودم، بعدش معلوم شد بیچاره ایران نبوده و امکان تماس نداشته... اصلا نمی دونم چرا اینا رو می نویسم.
می دونم که دلتنگم. می دونم که خسته م. کارای زیاد این روزا به اضافه ی هزارتا فکر و خیال داغونم کرده. دیشب رفتم بیرون برای خرید اما حالم بدتر شد و بیشتر دلم گرفت.
با خودم که منطقی فکر می کنم می بینم چیزی که اون ته تهای دلم می خوام چیزیه که شدنش در شرایط عادی غیرممکنه. همین پسم می زنه اما بعد می گم برای خدا هیچ کاری نداره. اما بازم می گم خوب به چه قیمتی؟! این مساله به فرض محال، شدنش یعنی خراب شدن یه زندگی. فقط در صورتی قابل پذیرشه که اون زندگی خودش خراب باشه. که خوب اینم نمی دونم. اصلا نمی دونم شرایط چه جوریه.
یه چیزی رو خوب می دونم و اونم اینه که صداش و حرفاش و نرمشی که تو لحنشه بهم اطمینان میده. زن بودنمو به یادم میاره. چیزی که به کل فراموش کرده بودم. یه وقتایی اینقدر خودشو در نظرم پایین میاره که یادم میره کیه؟ یادم میره آدم بزرگیه با اون موقعیت اجتماعی بالا! یادم میره کار کمی نکرده و استاد بزرگیه. اونقدر پیش من خودشو پایین میاره که یه وقتایی فکر می کنم این اونه که به من نیاز داره! همینا برام شیرینه... ولی کاش پشت این فکرا سایه سنگین یه زندگی نبود...
خانم سین به مشاورش می گفت شاید باید به آقای میم حق بدهد... حق بدهد چون ظاهر خانم سین آنقدر سرد است که هیچ نشانی از آتش درونش ندارد... کسی باور نمی کند خانم سین اینقدر احساس داشته باشد... مشاورش گفت چرا این طوری فکر می کنی!... چهره ی خانم سین فقط آرامش و احساس را به آدمها منتقل می کند... خانم سین برای مردها خیلی آرامش بخش است... بهشان اطمینان میدهد... آرامشان می کند...
خانم سین آخرش می رسد به همان حرف مشاورش که تو با آدمهای مناسب در زمان مناسب آشنا نمی شوی...
خانم سین مدام با خودش کلنجار می رود. خانم سین آخرش باز هم می رسد به حرف مشاورش که گفت هر کاری می خواهی بکن... تو نباید اذیت شوی... این را بدان هر اتفاقی بیفتد تو نباید اذیت شوی... تو جای زخم دیگری را نداری...