ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
- یه گوشه ی دنج... یه سجاده ی خوشکل و یه چادر نماز گل گلی قشنگ... چند تا شاخه گل... یه شمع و کلی احساس...
یه همچین جایی برای خودت درست کن... فقط برای خود خودت... هر وقت دلت گرفت برو اونجا... فقط با خدا حرف بزن... هر چی می خوای ازش بخواه... حتی کوچکرین چیزا رو...
من اینا رو فقط دارم به تو می گم... فقط تو... چون می دونم فقط تو می فهمی...
دلم می خواد امشبو تا صبح نماز شب بخونم...
نمی تونستم بگم جدیدا اون چیزی که از خدا می خوام سهم دیگریه... نمی تونستم بگم دیگه مدل دعا کردنام هم عوض شده... دیگه حتی روم نمیشه به خدا بگم...
در به در دنبال راهی می گردم که کمتر اذیت شم. ذهن خودمو مشغول چیزای بی ربط و مسخره می کنم. اما شاید فقط برای لحظاتی نتیجه بده. خسته شدم. شاید خدا می خواست بهم نشون بده زندگی بدون عشق معنی نداره. مثل اون مدت که توی برزخ تموم شدن اون احساس بودم تا وقتی که سر و کله ی آقای میم پیدا شد...
اصلا نمی دونم میشه اسم این حس رو عشق گذاشت یا نه... همیشه بدم میومد از دخترایی که دل می بستن به مرد زن دار. نمی تونستم درکشون کنم. البته هیج وقت کسی رو قضاوت نکردم چون واقعا از حقیقت زندگی کسی خبر ندارم اما فکر نمی کردم این اتفاق برای خودمم بیفته...
مدام دارم ش.کیلا گوش می دم. "رویا" و "آخرین کوکب". واقعا انگار مرض دارم. نه اینکه حال خودم خیلی خوبه همینا رو فقط کم دارم!
یاد لباسهای آقای میم افتادم. دفعه آخر که حسابی آماده بود. خیلی آراسته و مرتب. عجیب نیست اگه فقط همین باشه...
یاد حرفای حی.دری افتادم. یه بار خیلی اتفاقی گفت که آقای میم اینقدر درگیر کارا و تحقیقاتش بود که قیافه ش شده بوده شبیه معتادا! شاید میشد فقط خنده دار باشه اگه فقط یه حرف باشه و یه تعبیر... اما وقتی تو هیچ وقت اینجوری ندیدیش... وقتی همیشه آراسته و مرتب بوده... وقتی هربار که صبح کلاس داشتی حس می کردی صورتشو تازه شیو کرده... وقتی تنها باری که با ته ریش دیدیش اون دفعه ای بود که نمی دونست قراره کلاس بری و فکر می کرد بهت استراحت داده و تو قراره نری و وقتی فهمید رفتی بدو بدو خودشو رسوند... هی...
کم گریه می کنم... اصلا مدتیه گریه نمی کنم... می دونم خیلی وقتا ذهنمو می خونه... همین می ترسوندم...
اون قدیم ندیما خیلی میرفتیم شهر آقای میم. خانواده پدری خیلیهاشون اونجا هستن. اما سالها بود نرفته بودیم تا سفرهای من پیش اومد... جالب بود که بعد از سالها همین چند روز پیش گذر بابا هم افتاد اونجا... وقتی با جعبه های شیرینی برگشتن فقط یه لبخند زدم...
سه رقمی شد. شماره پستهامو می گم...
مدتیه دارم فکر می کنم که یه دوست درست و حسابی ندارم. یکی که بشه روش حساب کرد. از دوستای وبلاگیم که دیگه خیلی وقته فقط وبلاگی نیستن، صمیمی تریناشون فری و من.صی و حک.یمه هستن. فری که خودش درگیری زیاد داره. یادم نمیره چقدر همیشه باهام بود و هوامو داشت و تو ماجرای قبلی کمکم کرد اما خوب اونم درگیریهای خودشو داره نباید توقع ازش داشته باشم. درضمن اون طرز فکر منو خیلی قبول نداره.
حکی.مه که خودش داغونه و هنوز ذهنش درگیر اون ماجرای خیالیه که یهو زیر پاشو خالی کرد.
من.صی خوب درکم می کنه که خوب به هر حال همیشه همه چیزو نمی شه گفت. هر چقدرم بخوای با کسی صمیمی باشی. اون چندسال از من کوچیکتره و نمی تونه وقتی من از بعضی چیزا حرف می زنم درکش کنه. اما درکل از بقیه بیشتر می فهمدم.
مریم که مثل خواهر می مونه برام هیچ وقت تو دنیای من نیست. مدتهاست که به این باور رسیدم که نمی تونم برای هیچی روش حساب کنم. الانم که دیگه نور علی نوره و بعد از فوت باباش هنوز نتونسته خودشو پیدا کنه.
یادمه آخرین بار قبل از فوت باباش که رفتم سفر همون باری بود که کلی ماجرا داشت. موقع پیاده روی بهم زنگ زد که قطع شد. وقتی هم از آقای میم جدا شدم و رفتم برای خرید شیرینی بهش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم که با خنده گفت خوب تو شهر غریب برای خودت می گردیا! غیرتی شدم! دیگه حق نداری پاتو از شهر بیرون بذاری! بعدم وقتی رسیدم ترمینال و آقای میم باز زنگ زد خیلی ترسیدم! یعنی شاید بهتره بگم شوکه شدم! بازم زنگ زدم به مریم. رو نیمکتها بودم که داشتم باهاش حرف می زدم. بعدشم خودش بهم اس داد که بی احساس داره خودشو برات می کشه! چرا نمی فهمی!
اما دیگه نمی خوام ذهنمو براش باز کنم. اون نمی تونه کمکی بهم بکنه. هر وقتم چیزی می پرسه می گم من هیچ حسی ندارم...
به رویا می زنم بیدارم از نو...
دوباره می رسم تا آخر تو...
بیا که خواب بیداری قشنگه...
بیا هم قد رویاهای ما شو...