در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

499

سومین چهارشنبه هم گذشت... و خبری نیست... و فال حافظ شب قدر و غزل بیست و سوم و اومدن اسمش تو فال که خوب صدالبته نباید هیچ برداشتی بکنم و باید بگذارم بگذره و بگذره و بگذره... 

498

دو هفته گذشت که کلاس نرفتم... خبری هم نیست... نباید هم باشه البته، من بی خود فکر می کردم.

از صبح دارم البوم ش.ور.انگ.یز رو گوش می کنم و هی جانم تازه میشه و کیف می کنم و البته نم اشکی میشینه گوشه چشمم.

چشمم بهتر شده ولی هنوز مونده تا خوب خوب بشه.

پیش اون اقاهه رفتم و یه سری کار گفت انجام بدم که نه کامل اما کم و بیش دارم انجام میدم. خودش گفت بیشتر کارش با خودشه. راستش خیلی چشمم آب نمی خوره اما استخاره کردم و خوب اومد که برم. گفتم بی خیال اینم رو همه چی... ببینم چی میشه... خیلی درد داره برای همچین چیزایی بخوای دست به دامن این و اون بشی. هعی...


497

آدم بعضی وقتا دلش می خواد خودش قلم دست بگیره و از الان به بعدشو خودش بنویسه... یه جور قشنگ... یه جور خوب... می دونم درست نیستا اما خوب دله دیگه... الانم دلم میخواد این قصه رو بنویسم... اما این کار رو نمی کنم. یادمه قبلا این کار رو کردم ولی قصه اونجوری که من نوشتم پیش نرفت ولی من باورش کرده بودم... بماند که حق هم داشتم... بگذریم... 

دیروز بعد از کلی ماجرا و مشکل حدودا دو ماهه ی چشمم مجبور شدم علی رغم میلم بتا.متا.زون بزنم. چشمم خیلی بهتر شده اما نمی دونم چرا از صبح کمرم و الان هم دستهام درد می کنه...

خدایا ممنون بابت همه چی...

حواست هست بازم حواست به قصه من باشه... 

...


496

امیدوارم همه چی به خیر بگذره و اشتباه نکنم... امیدوارم این فرصت یک ماهه فرصت خوبی باشه برای منطقی برخورد کردن با این قضیه... چیزی که هیچ وقت فکر نمی کردم درونم اتفاق بیفته... یهویی خیلی جو زده شدم و تحت تاثیر حرفای الی قرار گرفتم. هنوزم نمی دونم درسته یا نه اما علی رغم همه ی نیازی که به همچین ماجرایی دارم نباید بهش بپردازم و خودمو درگیرش کنم. به نظرم به نفعم نیست. 

من یه عمر خودمو از خیلی چیزا محروم کردم و این جزئی از وجود و شخصیتم شده. اگر بخوام جور دیگه رفتار کنم خیلی خودمو زیر سوال می برم. و این برای کسی در شرایط و سن من اصلا قشنگ نیست. شرایط اون هم شرایطیه که خیلی ریسکه بخوام تغییر رویه بدم. من به هیچیش مطمئن نیستم و... ای خدااااا!... آخه اصلا حرفی نشده و اتفاقی نیفتاده که من دارم این همه حرف میزنم و قصه می بافم!!!!... 

از این حالی که دارم خوشم نمیاد... از اینکه به هر چیز کوچیکی اینجوری واکنشهای شدید نشون میدم... از اینکه با وجودی که فکر می کنم مثل کوهم اما به شکنندگی یه برگ خشکم...

دیگه بیشتر از اینم نمی خوام با من.صی در این مورد حرف بزنم و آبروی خودمو ببرم. فقط می دونم که حال خوبی ندارم و قطعا اگر بر می گشتم به چهار ماه گذشته هیچ وقت با خان کلاس بر نمی داشتم... هیچ وقت... مثل یازده سال پیش که هر لحظه می گم اگر بر می گشتم با حا.مد کلاس بر نمی داشتم...

دلم لک زده برای مضراب زدن... و خدا می دونه چقدر دلم گریه می خواد...

495

هنوز برام زیباترین و خوش صداترین سازه... هنوز مضرابهای خوش ساختش رو که می بینم و لرزششون روی ساز، به وجد میام... هنوز عاشقشونم... هر چند مدتیه دستم ازشون کوتاهه... وقتی صداشو می شنوم بدجوری دلم به درد میاد و همیشه فکر می کنم یه روزی بر می گردم... یه روزی که بدون مشکل و گرفتگی و درد و نارحتی بتونم بزنم... عمر داره میگذره... به سرعت باد...

یک هفته از کلاس گذشت... درسهامو که فرستاد دیگه باهاش ارتباطی نداشتم... نه پیامی نه چیزی... اما بدجوری منتظرم... و خودمم می دونم که دارم اشتباه میکنم... خودم می دونم چیزی نیست و الکی دل بستم به حرفای الی... امروز من.صی می گفت قبل از ازدواجش با الی حرف زده بوده. همون موقع که یه خواستگار خوب اما کوچیکتر از خودش داشته و اون موقع بهش گفته اینو قبول نمی کنی  اما کسی میاد که اصلا شبیه این نیست... اینو که گفت یه آن تو دلم بد آشوبی شد... اینکه نکنه حرفاش در مورد خان هم درست از آب در بیاد! هم دوست دارم بشه و هم به شدت نه! می ترسم... من آدم عوض شدن تو این سن نیستم... هم این حرفا هم حال این روزای آزا.ده به شدت منو نگران کرده و می ترسونه... آزاد.ه هم اولش فقط خواسته بعد از یه عمر یه رابطه رو تجربه کنه و آخرش شده حال خراب و بد الانش... وابسته شده... عاشق شده... ولی این رابطه به تهش رسیده و حالا دیگه کاری از دست هیچکس بر نمیاد... اینا همش برای من هشداره... من که البته هیچ وقت از خودم نمی بینم برای امتحان هم که شده مثل اون رفتار کنم... اما بعضی تشابه های اساسی تو ماجرای آزا.ده و شرایط الان من می ترسوندم...

راستش اصلا خان حرفی نزده و چیزی نگفته و همونطور که خیلی رفتارها و حرفا رو میشه رو منظور برداشت کرد به همون اندازه هم میشه بی منظور تلقیشون کرد...(هرچند الی بهم گفته خیلی زود اتفاق میفته و حرف میزنه...)

و دیگه من بخت و اقبال خودمو می شناسم که اگر برم به سمت برداشت اول هیچ اتفاقی نمیفته... و شاید واقعا چیزی هم نباشه که بخواد اتفاق بیفته...

تو این سن حال آزا.ده مثل ساختمونیه که یه عمر باشکوه و با وقار ایستاده بوده و یهو فرو می ریزه... خوب درکش می کنم... مثل ادمهای مسنی که باید حسابی مراقب باشن زمین نخورن چون اگه استخونهاشون بشکنه دیگه خوب بشو نیستن... و من می ترسم... از این تصویر میترسم... از حال بد آزا.ده می ترسم... از اتفاقهایی که قراره تو چند ماه آینده بیفته میترسم... من قراره تا کجا پیش برم؟ من قراره چیکار کنم؟ با این حفره بزرگی که تو دلمه و صدا و نگاهی که آروم آروم داره پُرش می کنه و پیش میره و پی یه ساختمون باشکوه و با وقار قدیمی دیگه رو آروم آروم می کنه، چه کنم؟ نمی دونم باید از همینجای راه برگردم یا باید ادامه بدم؟ نمی دونم این هم مثل بقیه زندگیمه یا استثنا و اتفاق باشکوه زندگیم داره میفته؟ 

جالبه... بعد از چند سال بازم رسیدم به اسم وبلاگم... در ابهام...