ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آدم بعضی وقتا دلش می خواد خودش قلم دست بگیره و از الان به بعدشو خودش بنویسه... یه جور قشنگ... یه جور خوب... می دونم درست نیستا اما خوب دله دیگه... الانم دلم میخواد این قصه رو بنویسم... اما این کار رو نمی کنم. یادمه قبلا این کار رو کردم ولی قصه اونجوری که من نوشتم پیش نرفت ولی من باورش کرده بودم... بماند که حق هم داشتم... بگذریم...
دیروز بعد از کلی ماجرا و مشکل حدودا دو ماهه ی چشمم مجبور شدم علی رغم میلم بتا.متا.زون بزنم. چشمم خیلی بهتر شده اما نمی دونم چرا از صبح کمرم و الان هم دستهام درد می کنه...
خدایا ممنون بابت همه چی...
حواست هست بازم حواست به قصه من باشه...
...