در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

496

امیدوارم همه چی به خیر بگذره و اشتباه نکنم... امیدوارم این فرصت یک ماهه فرصت خوبی باشه برای منطقی برخورد کردن با این قضیه... چیزی که هیچ وقت فکر نمی کردم درونم اتفاق بیفته... یهویی خیلی جو زده شدم و تحت تاثیر حرفای الی قرار گرفتم. هنوزم نمی دونم درسته یا نه اما علی رغم همه ی نیازی که به همچین ماجرایی دارم نباید بهش بپردازم و خودمو درگیرش کنم. به نظرم به نفعم نیست. 

من یه عمر خودمو از خیلی چیزا محروم کردم و این جزئی از وجود و شخصیتم شده. اگر بخوام جور دیگه رفتار کنم خیلی خودمو زیر سوال می برم. و این برای کسی در شرایط و سن من اصلا قشنگ نیست. شرایط اون هم شرایطیه که خیلی ریسکه بخوام تغییر رویه بدم. من به هیچیش مطمئن نیستم و... ای خدااااا!... آخه اصلا حرفی نشده و اتفاقی نیفتاده که من دارم این همه حرف میزنم و قصه می بافم!!!!... 

از این حالی که دارم خوشم نمیاد... از اینکه به هر چیز کوچیکی اینجوری واکنشهای شدید نشون میدم... از اینکه با وجودی که فکر می کنم مثل کوهم اما به شکنندگی یه برگ خشکم...

دیگه بیشتر از اینم نمی خوام با من.صی در این مورد حرف بزنم و آبروی خودمو ببرم. فقط می دونم که حال خوبی ندارم و قطعا اگر بر می گشتم به چهار ماه گذشته هیچ وقت با خان کلاس بر نمی داشتم... هیچ وقت... مثل یازده سال پیش که هر لحظه می گم اگر بر می گشتم با حا.مد کلاس بر نمی داشتم...

دلم لک زده برای مضراب زدن... و خدا می دونه چقدر دلم گریه می خواد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد