ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آدم تا یه سنی متوجه خیلی چیزا نمیشه و خیلی چیزا براش بی اهمیته اما از یه سنی به بعد ناخودآگاه به یه سری مسائل بیشتر توجه می کنی...
فشارهایی که تو نوجوونی و جوونی تحمل می کنی و به روی خودت نمیاری و چون جوونی و توانمند متوجه تاثیراتش روی روح و جسمت نیستی یهو یه جایی خودشونو نشون میدن... یه جوریم نشون میدن که دیگه هر کاریم بکنی نمی تونی منکرشون بشی و نادیده بگیریشون... قلبت مشکل پیدا می کنه... خوابت به هم می ریزه... ضعیف میشی... موهای نازنینت که یه عمر بهشون می بالیدی و بارزترین ویژگیت بودن دیگه اونجوری که باید نیستن... هی مجبوری خودتو به این دکتر و اون دکتر نشون بدی... مشکلات داخلی پیدا می کنی که هیچ وقت فکر نمی کردی سراغت بیان... و اینجوری حتی اگه خودتم قبول نداشته باشی و بخوای بگی که چون جوونی نکردم تو همون سن موندم مدام بهت گوشزد میشه که تو دیگه اون آدم سابق نیستی و تغییر کردی...
بدیش به اینه که سردرگم تر از قبل میشی و با خودت فکر می کنی باید یه سری چیزا رو جبران کنم تا فرصت دارم... بعد ناشی بازی در میاری! یهو یکی میاد تو ذهنت که هیچ وقت در شرایط عادی چند سال پیشت بهش فکر نمی کردی... دوست داری چیزایی رو تجربه کنی که تا حالا نکردی اما در عین حال از این ترس داری که دیگه کسی تو رو و حس و حالت رو نپذیره...
فکر می کنم خدایا تو از همه اینا خبر داری و اگه بخوای جبران کنی می تونی... همین یعنی خیلی! تا چند وقت پیش همینم نمی گفتم... از همه چی بریده بودم... اما حالا حداقل ته دلم امیدوارم... خدایا شکرت... عیدی منو فراموش نکن...