ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اونجوری که فکر می کردم و تو ذهنم بود نبود... چون یک ماه نرفته بودم گفتم قبلش باهاش چک کنم شاید روز و ساعت کلاس تغییر کرده باشه که کرده بود... بهش پیام دادم و اونم یه جمله می نوشت و جمله بعدشو یک ساعت بعدش... دیروز دیدم اینجوری نمیشه! نمی فهمم چی به چیه! اینه که زنگ زدم بهش... البته کلی با خودم کلنجار رفتم... چیزی که اتفاق افتاد باور کردنی نبود... سلام علیک کردیم و چند جمله دیگه در مورد ساعت کلاسا گفتم که در کمال ناباوری مکثی کرد و گفت: شما؟!...
همین جمله که نمیدونم چه جوری باید برداشتش کنم؟ ( در راستای پرمشغله و مهم نشون دادن خودش یا کاملا واقعی و طبیعی!) باعث شد یکباره فرو بریزم... دیگه تا اخر حرفاشو با وجودی که میشنیدم متوجه نشدم... حتی قرار کلاسمم گفتم بهش خبر میدم چون هیچی نفهمیدم... برام خیلی عجیب بود... شاید حتی رو تل..گرامم سیوم نکرده اما من یادمه دفعه اولی که بهش زنگ زدم دیر اومد و در بسته بود و منم شماره شو نداشتم و از اح.سان گرفتم... یادمه برای یه چیزی ازم پرسید شماره تون همونه که زنگ زدید دیگه! نمیدونم شاید واقعا سیو نکرده... اما برام عجیب بود! تا شب خوب نبودم. بد به معنی واقعی کلمه... استرسم خیلی بالا بود و می دونستم همه ی چرندیاتی که تو این مدت تو ذهنم ساختم ویرون شده... موقع تمرین به حدی گرمم بود و استرس داشتم که علنا رو صدام تاثیر گذاشته بود و بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم حمام... بازم اروم نشدم... از درون می سوختم... هر کاری می کردم خوب نمی شدم... ذهنم خیلی پریشون بود...انگار یه چیزی با سرعت زیاد تو سرم حرکت میکرد و به همه چی شتاب میداد و هی منو داغ تر می کرد...
با وجودی که نمی خواستم و تصمیم داشتم دیگه هیچی به اح.سان نگم اما گفتم و اونم گفت به نظرم دیگه پیشش نرو این خیلی داره بازی درمیاره و فکر می کنه چه خبره! خوب اونم حساس میشه دیگه. هر چی باشه خواهرشم ولی واقعا روز و شب بدی داشتم...
هنوزم باورم نمیشه... الی خانوم این بود حرفای قشنگت؟! اما شاید باید بگم خدایا شکرت که چند وقتی رو با یه خیال خوش گذروندم... من فکر می کردم مقاوم تر شدم... اما هر حسی بیاد سراغم رفتنش بد اسیبی بهم میزنه... باور نمی کردم...
به هر حال چهارشنبه ها تموم شد و ازش گذشتیم... این هفته رو پنجشنبه میرم ولی احتمالا از هفته بعد شنبه ها...
از اینکه بی توجهی ببینم بدم میاد... از همه ادمای دور و برم که کارشون اینه بدم اومده... کاش چشامو می بستم و باز می کردم و می دیدم هیچ وقت قدم نذاشتم تو این مسیر... ای خدااااا
همین الان یهو یادم افتاد که چند هفته قبل یه بار اموزشگاه بودم و دیر اومد و بهش زنگ زدم ببینم چرا نیومده. اون موقع منو شناخت و هیچی نگفت و همه چی عادی بود... فقط نوشتم که یادم باشه...