در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

414

* شاید بیشتر این اذیتم می کنه که کسی اونجوری که من در موردش فکر میکنم فکر کنه. اینکه منظورش از حرفاش من باشم. البته بعید می دونم اما اینم می دونم که هیچی تو این دنیا  غیرممکن نیست. اینکه کسی با موقعیت اون به خودش اجازه بده حتی فکر همچین چیزی هم به ذهنش خطور کنه و اینو بقیه هم متوجه شن واقعا برام سخته... اونم با اون گوشواره های مسخره ای که برای همه آورد و اون روزی که اومد و من سرجام نبودم و می دیدمش و اون نمی دید و گفت هیچکسم که نیست که...
* دلم نمی خواست پیگیریش کنم اما گفتم بعد عمری برم پیگیری کنم بد نیست. حوصله ی هیچی رو ندارم. از شیش و ربع صبح بیدار شدم و الکی خودمو با کتاب و گوشی مشغول کردم. این دیگه چه جور آزمایشیه که باید سه ساعت قبل از انجامش بیدار باشی! نُه باید اونجا باشم.


* روز به روز بیشتر بهت احساس نیاز می کنم... به اینکه بزنمت تا صدای خودم در نیاد... کاش این ترس لعنتی رهام می کرد...

413

می گم خوب که یه چیزایی هستن. یه چیزایی که مثل خط کش می مونن و تا ابد هم هیچ معیاری جاشونو نمی گیره.
یه حنجره هایی هستن که حتی برای امتحان و شوخی هم که شده نمی تونی جاشون قدم بذاری.
خدایا شکرت که این نعمتها رو بهمون دادی که نه برای خوندن که برای همراهی غمها و یادآوری گذشته های شیرین بهشون متوسل شیم...
بعضیا تا ابد می خونن...
* ه.ا.ی.د.ه

412

بعضی چیزا رو نمیشه تغییر داد. حتی اگه با همه ی وجود بخوایش. حتی اگه بخوای همه ی تلاشتم بکنی... مثل دیواری که به هیچ جا راه نداره و آرزوی داشتن یه پنجره به بیرون ازش یه آرزوی محاله...
حس می کنم دنیا با خودش عهد کرده که روز به روز بیشتر بهمون نشون بده که به هیچیش نباید دل ببندیم و هر چی هم تلاش کنی بازم هستن چیزایی که دل کندن ازشون سخته...
خیلی دلم تنگ شده... دل تنگ حسهای خوب... دل تنگِ دلِ خوش...

411

خوابهایی که می دونم مربوط به اتفاقات روزمره ی زندگیم نیستن همیشه فضای عجیبی دارن. یه جوری که کاملا قابل تشخیصن. آسمون رنگ خاصی داره. هیچ وقت وسط روشنایی روز نیست. همیشه یا شبه یا حالا هر وقت که هست هوا روشن روشن نیست.
دیشب خواب دیدم با اح..(داداشم) سوار اتوبوس بودیم. هوا یه جوری بود که روز نبود. شب شب هم نبود. دقیقا جلو ساختمون قدیمی آموزشگاه پیاده شدیم. انگار دنبال یه چیزی بودیم. چی بود نمی دونم. اما وارد ساختمون شدیم و از پله ها بالا رفتیم. حتی تو خواب هم حس غریبی به اون راه پله ها داشتم. انگار یه راهی بود که معلوم نبود تا کجا میره. دستمو که به نرده های راه پله ها می گرفتم یه دنیا خاطره برام زنده میشد. با وجودی که می دونستم مدتیه دیگه اونجا آموزشگاه نیست اما بازم انتظار داشتم آموزشگاه رو ببینم. وقتی رسیدیم بالا جا خوردم! خبری از آموزشگاه نبود. جایی که همه ی جوونیمو توش حروم کردم شده بود یه فروشگاه چرم معتبر... با اح... در حالی که همه چیزو از نظر می گذروندم اومدیم پایین. انگار همه چیز خیالی بود. بازم خیابون همون رنگی بود... همون رنگ عجیب... همون رنگی که نه شبه نه روز... همون رنگی که برام آرامش داره...
قبلا هم خیلی فضاهای این رنگی دیدم...
اینسری که رفتیم کیش وقتی رسیدیم جلو بازار مر.وارید به اح... گفتم یه شب تو خوابم جلو همین بازار وایساده بودم و همه چیز فرو ریخت... همه ی ساختمون فرو ریخت...
* صبح تو اتوبوس نگام جلب شد به دختری که روبروم نشسته بود. مو نمی زد با بی بی. منشی عوضی آموزشگاه که آتیش بیار معرکه ای بود که فقط منو سوزوند. همه چیش همون بود. تنها چیزی که شکمو در موردش برطرف می کرد قد و هیکلش بود که کوچیک و جمع و جور بود. اما صورتش، ابروهاش، فرم دهنش و لبهاش و همون نگاه تنفر انگیزش رو میشد تو چهره ی این دختر دید...
انگار بعد از خواب دیشب لازم بود این چهره ی کریه رو ببینم...

410

حس می کنم تشنه شدم حسابی... خیلی... وقتی قطعه ها رو می شنوم... وقتی عکساشو می بینم... وقتی صفحه های نُت رو می بینم یه حالی میشم... حدود شش ماه گذشته که حتی بهش دست هم نزدم... جز همین یکی دو هفته پیش که برای یکی دیگه کوکش کردم.
خیلی دلم می خواست وقتی خیلی چیزا سر و سامون گرفت باز برم سراغش اما انگار قرار نیست چیزی سر و سامون بگیره. از وقتی این قولنامه دومی هم به هم خورد یه جورایی هممون به این نتیجه رسیدیم که الان وقتش نیست انگار. خوب چه میشه کرد. دلیلشم کسی نمی دونه. فکر کنم بهتره یه تغییراتی تو همین زندگی الانمون بدیم. یه چیزایی رو به مرور تغییر بدیم تا وقتی وقتش شد. جالبه که اونروز هیچکس عصبانی نشد. همه خیلی آروم قبول کردن. دایی عصرش زنگ زد و وقتی با خنده بهش گفتم اونم گفت چرا شماها اینجوری هستید؟ فرشته اید انگار! البته منظورش از فرشته حضور چیز دیگه ای تو زندگیمون بود که بله من که دیگه صددرصد قبولش دارم و بهش مطمئنم اما نمی دونم باید چیکارش کنیم.
اونروز حالم زیاد خوب نبود و نتونستم بنویسم. یکی از دلایل محبوبیت اون خونه این بود که دقیقا کوچه ی بغلی خونه قبلی خودمون بود. همون قصر رویایی که بیست و یک سال قبل با کلی ماجرا ترکش کردیم و همیشه به مامانم می گفتم دلم می خواد برگردیم همونجا.
حالا فقط یه کوچه فاصله داشتیم و این برای هممون حس خوشایند و عجیبی داشت. یه بار دیگه به اشتباه فکر کردم به جبران گذشته ها ورق زندگی داره بر می گرده. خوب اینم یه اشتباه دیگه بود...
هنوزم نمی تونم درباره پنجشنبه و اتفاقی که سرکار افتاد بنویسم. دوست نداشتم با این سنش عذرخواهی کنه که کرد، فقط امیدوارم متوجه زشتی رفتارش بشه چون تحمل من خیلی کم شده. هنوزم دربرابر این اتفاقا گریه نمی کنم اما بدجور داغون میشم. نفسم تنگ میشه و قلبم یه جوری میشه. هیچی نگفتم... حتی به رئیس. گذاشتم چند ساعتی گذشت تا آروم شم بعد بهش گفتم. هعییییییی... از دست این آدما که به راحتی آب خوردن با اعصاب آدم بازی می کنن... دیگه حس خوبی به بخشش ندارم...