حس می کنم تشنه شدم حسابی... خیلی... وقتی قطعه ها رو می شنوم... وقتی عکساشو می بینم... وقتی صفحه های نُت رو می بینم یه حالی میشم... حدود شش ماه گذشته که حتی بهش دست هم نزدم... جز همین یکی دو هفته پیش که برای یکی دیگه کوکش کردم.
خیلی دلم می خواست وقتی خیلی چیزا سر و سامون گرفت باز برم سراغش اما انگار قرار نیست چیزی سر و سامون بگیره. از وقتی این قولنامه دومی هم به هم خورد یه جورایی هممون به این نتیجه رسیدیم که الان وقتش نیست انگار. خوب چه میشه کرد. دلیلشم کسی نمی دونه. فکر کنم بهتره یه تغییراتی تو همین زندگی الانمون بدیم. یه چیزایی رو به مرور تغییر بدیم تا وقتی وقتش شد. جالبه که اونروز هیچکس عصبانی نشد. همه خیلی آروم قبول کردن. دایی عصرش زنگ زد و وقتی با خنده بهش گفتم اونم گفت چرا شماها اینجوری هستید؟ فرشته اید انگار! البته منظورش از فرشته حضور چیز دیگه ای تو زندگیمون بود که بله من که دیگه صددرصد قبولش دارم و بهش مطمئنم اما نمی دونم باید چیکارش کنیم.
اونروز حالم زیاد خوب نبود و نتونستم بنویسم. یکی از دلایل محبوبیت اون خونه این بود که دقیقا کوچه ی بغلی خونه قبلی خودمون بود. همون قصر رویایی که بیست و یک سال قبل با کلی ماجرا ترکش کردیم و همیشه به مامانم می گفتم دلم می خواد برگردیم همونجا.
حالا فقط یه کوچه فاصله داشتیم و این برای هممون حس خوشایند و عجیبی داشت. یه بار دیگه به اشتباه فکر کردم به جبران گذشته ها ورق زندگی داره بر می گرده. خوب اینم یه اشتباه دیگه بود...
هنوزم نمی تونم درباره پنجشنبه و اتفاقی که سرکار افتاد بنویسم. دوست نداشتم با این سنش عذرخواهی کنه که کرد، فقط امیدوارم متوجه زشتی رفتارش بشه چون تحمل من خیلی کم شده. هنوزم دربرابر این اتفاقا گریه نمی کنم اما بدجور داغون میشم. نفسم تنگ میشه و قلبم یه جوری میشه. هیچی نگفتم... حتی به رئیس. گذاشتم چند ساعتی گذشت تا آروم شم بعد بهش گفتم. هعییییییی... از دست این آدما که به راحتی آب خوردن با اعصاب آدم بازی می کنن... دیگه حس خوبی به بخشش ندارم...