در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

414

* شاید بیشتر این اذیتم می کنه که کسی اونجوری که من در موردش فکر میکنم فکر کنه. اینکه منظورش از حرفاش من باشم. البته بعید می دونم اما اینم می دونم که هیچی تو این دنیا  غیرممکن نیست. اینکه کسی با موقعیت اون به خودش اجازه بده حتی فکر همچین چیزی هم به ذهنش خطور کنه و اینو بقیه هم متوجه شن واقعا برام سخته... اونم با اون گوشواره های مسخره ای که برای همه آورد و اون روزی که اومد و من سرجام نبودم و می دیدمش و اون نمی دید و گفت هیچکسم که نیست که...
* دلم نمی خواست پیگیریش کنم اما گفتم بعد عمری برم پیگیری کنم بد نیست. حوصله ی هیچی رو ندارم. از شیش و ربع صبح بیدار شدم و الکی خودمو با کتاب و گوشی مشغول کردم. این دیگه چه جور آزمایشیه که باید سه ساعت قبل از انجامش بیدار باشی! نُه باید اونجا باشم.


* روز به روز بیشتر بهت احساس نیاز می کنم... به اینکه بزنمت تا صدای خودم در نیاد... کاش این ترس لعنتی رهام می کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد