تمام مدت امروز با سند زدن و تنظیم صورتحسابها گذشت. اونم در شرایطی که همکار محترم و تیم حمایت کننده شون! درگیر حل و فصل مسائل مالیاتی بودن. پشتم بهشون بود و مشغول کار خودم بودم و کلی حرص خوردم. به خاطر حماقتهای گذشته ی خودم. چند سال پیش که تازه کار بودم کار به این سختی رو خودم تنهایی انجام می دادم و فقط برای چک نهایی به یه بزرگتر نشونش میدادم و بعدم ردش می کردم و تا تهش هم پاش وایمیسادم. کار هر جا رو هم انجام دادم مشکلی نداشت. مگه من اون موقع ها چند سالم بود؟!
اما حالا همکار محترم یه گروه عریض و طویل راه انداخته آخرشم این همه برامون مالیات بریدن.
اینجا دیگه رو نکردم که از پس این کار بر میام. من واقعا دیگه کشش ندارم. ترجیح میدم از صبح تا ظهرم به سند زدن و سکوت بگذره و گهگاهی مزمزه کردن قهوه و خندیدن به حماقتهای گذشته م. تنها خوبیش این بود که طی این سالها تواناییهام به خودم ثابت شد. چیزی که هیچ وقت باورش نداشتم و بقیه و برخوردها و رفتارشون اینو به زور تو مغزم فرو کرد و کم کم باورش کردم. خیلی گذشت تا بفهمم بد نیست بعضی وقتا از لاک خودم بیام بیرون و یه نگاهی به بقیه بندازم و ببینم که این فقط منم که دارم می دوم.
اینجا که اومدم برخورد روز اول رئیس رو هیچ وقت یادم نمیره. تا قبلش انگار که باید بود اینجور باشم. انگار نه انگار که باید یه ذره خودمو تحویل بگیرم. انگار نه انگار که خیلی جاها حرفم هست. وقتی گفت چطور فلانی راضی شده تو از دفترش بیای بیرون؟! و واقعا تعجب کرد برام خیلی عجیب بود! بعدشم پشتم وایساد و تو همه ی جلسه های حل اختلافمون با رئیس قبلی حمایتم کرد. اینو گفتم که باز یادم بیاد تا کسی به روم نیاورده بود خودم خودمو قبول نداشتم.
هعععییییی... چه روزایی بود... پریشب خواب من.ف (رئیس قبلی) رو میدیدم تا صبح. کابوس بود همش. یادمه میترا بعدش بهم گفته بود که حاضره هر کاری بکنه که برگردی. بد کرد باهام آخه. من سرم به کار خودم بود. نمی دونم بازی گرفتنش از کجا شروع شد؟ یادم نیست اینو. چون اون روزا خیلی روزای بدی بود. گفت می فرستمت شعبه دبی! غلط کرد! حرف مفت بود! مگه من صاحاب نداشتم که مثل این دخترای برده بکشوندم اونجا. گفتم نه. همون وقتا بود که اون آقاهه رو آورد به بهانه اینکه تو که نمیری کارو به این یاد بده تا اینو بفرستم. با همه ی پریشونی اون روزام کم کمک حالیم شد که داره بازیم میده و هوا ورش داشته که اون آقاهه رو با حقوق کمتر راه میندازه و منو رد می کنه و کار اینجا و دبی رو می سپره دستش. مثلا خیلی زرنگ بود. بعد از کلی ماجرااااااااااااااا وقتی رفتم تازه فهمید که اون از پس کار همینجا هم بر نمیاد چه برسه به اونور... میترا می گفت اونسال بعد از رفتن تو قضیه مسائل بح.رین و کنسلی برنامه های عید باعث شد صورتش کج بشه!
تا مرز سکته رفت مرتیکه! البته منم بارها برد تا مرز سکته!
امروز بسکه کار داشتم موقع رفتن که باز ایستاده آخرین سند واریزی رو هم زدم امید با خنده گفت: یکی دست اینو بگیره همینجور داره تایپ می کنه! و واقعا تا مدتی که بیرون اومدم حتی تو راه رفتنمم سرعت داشتم...
می خوام برسم به کجا؟!...