دیشب خواب عجیبی دیدم!
خواب دیدم داشتم مثل هر روز صبح می رفتم سرکار که بعد از پایانه جایی که جدیدا پیاده رورو کندن رسیدم به یه درخت. تو بیداری همیشه قبل از اینکه به این قسمت برسم میرم تو خیابون و از کنار رد میشم. اما تو خواب رفتم تا رسیدم به جایی که دیگه جلومو بسته بودن و با اون نوارهای زرد حصارکشی کرده بودن. عینک آفتابیمو با یه بند آویزون کردم به شاخه درخت اما وقتی خواستم برش دارم دیگه نتونستم. درخت انگار دورتر شده بود یا شایدم انداختن بند سر شاخه ش راحت تر بود تا برداشتنش. به هر حال نمیتونستم. یکی از کارگرهایی که مشغول کار بود و خیلی هم جوون نبود اومد نزدیک تا بهم بگه که راه بسته ست. اما وقت جلو اومد به صورتم خیره شد و بعد در همون حال یه چیزی گفت در مورد ساز زدنم که الان دقیقا یادم نیست. مثل اینکه هنوزم میزنی؟ یا چیزی شبیه این و با این حرف می خواست یه چیزی رو تو گذشته برام تداعی کنه. حس می کنم ته لهجه اص.فها.نی داشت یا شایدم نه. من چیزی یادم نمیومد و اون هی نشونه میداد. کم کم یه چیزایی یادم میومد از نشونه هاش. اما نه اونجوری که همه چیز برام واضح و روشن باشه. و اون هی ادامه میداد. به نظرم آخرش دیگه شناختمش و اون یه بخش بزرگ از گذشته م بود. انگار یه آدم نبود. یه فصل از زندگیم بود. از نگاه کردن به چشماش فرار می کردم. انگار ازش شرم داشتم. از اون چهره های مصمم و آفتاب سوخته بود که خیلی مطمئن و قاطعن.
حس خیلی عجیبی داشتم. ازش خداحافظی کردم و خواستم عینکمو بهم بده. رفت و از روی شاخه درخت عینکو بهم داد. راه افتادم به سمت دفتر. اما همه جا ابری و تاریک بود. مثل صبحهای زود و ابری قدیما که میرفتیم مدرسه. اون وقتا که ابرا ابر بودن و اگه می باریدن حالا حالاها می باریدن. فضای عجیبی بود وقتی رسیدم جلو دفتر و خواستم برم اون ور خیابون دیدم که وسط خیابون خیلی عجیب شده. یه گذرگاه زیرزمینی بود که برای رفتن اون سمت خیابون باید ازش رد می شدیم...
فکر می کنم ساعتم زنگ خورد و بیدار شدم...
چهره اون مرد یادم نیست اما نگاهش و حس توش اصلا یادم نمیره. خیلی توش حرف بود... خیلی...