کنار پنجره بزرگ ایستادم و بیرون رو نگاه می کنم. منتظر تا کار خانوم ج. تموم شه که حسابشو چک کنم. همه جا سبزه. بی اینکه بخوام میرم به چهار سال پیش...
پام شدیدا درد داشت. در عرض دو ماه دوبار میخچه پامو عمل کردم. یه بار با تیغ و یه بار با سوزوندن. می لنگیدم. بلیطش آماده بود. گفته بود میاد. منتظر بودم مثل همیشه های انتظار...
خواب دیده بودم. بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد... تو اتوبوس بودم. حدود هشت صبح... باورش برام سخت بود...
منتظر بودم و دلگیر... قرار بود بیاد. اما به جاش داداششو فرستاد. عصبانی بودم و می لنگیدم. پسره با چشمهای ضعیفش با تعجب لنگیدم منو نگاه می کرد. عرض دفترو طی کردم تا رسیدم به باکس. خیلی تحویلش نگرفتم. پاکتو دادم دستش. منتظر بودم بره صندوق و پولش رو پرداخت کنه. انگار که نباید اینجوری باشه با اشاره دست و صدای آرومی گفت که داداش خودش خدمت میرسه...
خودش خدمت میرسه...
می دونست و آزار میداد... می دونست و به عمد نامردی می کرد... کجایی حالا؟ حالت چطوره؟ خوبی؟خوشی؟ نمی تونم بگم فراموش کردم. یادم می مونه به وقتش که ورق برگرده... حتما بر میگرده! نه؟!
* اردیبهشتون مبارک...