بعضی وقتا آدم واقعا ساکت میشه. از زیادی حرفایی که تو دلشه. حکایت این روزای منه. همش کارم شده دکتر رفتن و مشاور رفتن. فقط پول میدم و کارت می کشم. کاش حداقل به نتیجه ش مطمئن بودم.
دکتر بیماریمو تشخیص داد. به توجه به این بیماری الان علت خیلی از رفتارها و عملکردهامو می دونم. نمی دونم درمان داره یا باید باهاش بسازم. این چند روزه هزار بار به سرم زد که از همه چی خداحافظی کنم. ولی دلم نمیاد. با استاد صحبت کردم. اونم تو کارم مونده. قسمت منه دیگه باید برای هر چیز کوچیکی که بقیه راحت به دستش میارن این همه زجر بکشم. خدایا شکرت.
دیشب وقتی دیدم صم.یم راضیه و مثل یه شاگرد عادی تونستم رامش کنم و بنشونمش سر تمریناش حس خوبی داشتم که تا حدی تونست غم ناتوانی خودمو تقلیل بده.
م ول کن نیست. من واقعا دیگه ازش گذشتم. نه به این دلیل که نشدنیه که هر چیزی می تونه انجام بشه، به این دلیل که مخصوصا بعد از ماجرای پول از چشمم افتاد و همه ی بزرگی و ابهتش شکست. تا حدی که دیگه نمی تونم حرمت استادیشم اونجوری که باید به جا بیارم. وقتی شب و نصف شب و وقت و بی وقت پیام میده نمیتونم باهاش همراه بشم و مدام جواب بدم که اونم ادامه بده.
چقدر همشون پیش چشمم کم اهمتین. نمیدونم اصلا میتونم کسی رو بعد از این بزرگ تصور کنم؟ همه شکستن و کوچیک شدن...