در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

181

خودم خنده م گرفته از خودم. خوبه امشب تا اسمشو بیارم بگه همینه. انتظارشو دارم هرچند بعیده! اما خوب با حرفای قبلیش خیلی جور در میاد. اگه واقعا بگه آره فکر کنم غش کنم از خنده!

180

خیلی فاصله گرفتم... خیلی...
از اتوبوس... از صندلی که شش ساعت بی وقفه روش بشینم... از جاده... از حرکت... از لهجه ی غلیظ راننده... از داستان یه تصادف جاده ای و مرگ خواهر... از یاد خدا... از شب... از پلی کردن مدام آهنگها و سنگین شدن پلک... از فقط سنگین شدن پلک و بیداری تا صبح... از اولین رگه های سپید صبح... از آخرین پیچ جاده و ترمینال... از خنکای هوای صبح و اولین قدم روی زمین... از نسکافه ی داغ و کیک تازه... از قدم زدنهای تنها... از صبح خلوت و رهگذرهای انگشت شمار... از درختای سبز و سر به فلک کشیده... از خیابونهای ناآشنا و تابلو ها... از یه روز نو با همه ی خستگیهاش و شب بیداریهاش... از اون میدون کوچولو و سرسبز و نیمکت های چوبیش... از پشه ها و کلاغها و گربه ها و کتاب و جزوه... از مرور کردن و مرور کردن و مرور کردن... از نگاه مدام به صفحه گوشی و چک کردن ساعت... از مغازه هایی که تک تک کرکره شونو بالا می دادن... از اون جینگولی های پشت ویترین... از کفشهای دست دوز... از در سبز چوبی که منتظر باز شدنش می موندم... از اون سنگفرشهای کوچولو و خیابونهای بازیک و فانتزی...
از بی حسی اولش... از حس بعدش... از یکسال گذشته... از همه چی... خیلی فاصله گرفتم...

179

اوایل می دیدم اما باورم نمیشد... همه ی باورهامو کشته بودن... من باور نمی کردم و حقیقت جلوم می رقصید تا خودشو نشونم بده...
اما پشت اون لباس قشنگش یه تن زخمی داشت که تا بهش نگاه کردم نشونم داد... حقیقت اینبار با من صادق بود...

178

نمی دونم چرا اینقدر یاد گذشته ها و بدیهای ح میفتم. وقتی می بینم دوسال بعد از اینکه رسما تموم شده هنوز ترکشهاش رهام نمی کنه ازش بیزارتر میشم. بیشتر از یک ساله که ازش هیچ خبری ندارم. تازه چند روز پیش خواب دیدم جلو آموزشگاه همه چی سیاه بود و همه سیاه پوش. بیدار که شدم گفتم نکنه مرده باشه! ولی فقط همین! به درک که مرده باشه. فکر نمی کنم کسی از مردن قاتلش ناراحت شه. مخصوصا که رهاش کرده باشی به امان خدا و دیگه کاری به کارش نداشته باشی...
یه جا خوندم که نمی دونم چرا بعضیا هنوزم مثل بچگیاشون کسایی رو بیشتر دوس دارن که بیشتر باهاشون بازی می کنن...
حرف قشنگی بود...
یادم که میفته به اون چند سال جهنمی آتیش می گیرم... تمام این مدت خبر داشت...

177

اینجا شده مونسم... تازه حتی همین جا هم بعضی وقتا تنهاییمو پر نمی کنه... ولی از هیچی بهتره...
یاد پارسال میفتم... تازه داشت شروع میشد... همه چی بعد از یه تموم شدن...
صبحهایی که آفتاب نزده بیدار بودم... چشمها ی بی رمقمو یه جاده... جادهای که می رسید و من نمی رسیدم...
اگه می دونستم... اگه می دونستم همونجوری می موندم... تنهاترم کردی...
دلم میخواد دیگه تموم شه همه چی...