شنبه پیام دادم حالشو پرسیدم.... تصمیم گرفتم و می خوام سرشم بمونم که عادی رفتار کنم... وقتی از کسی می شنوی حالش خوش نیست عادیش اینه که احوالپرسی کنی... جواب داد که بهتر هستم و در جواب شعری که براش نوشتم زدش به شوخی و خنده!...
دوشنبه لینک یه کنسرت رو از یو.ت.یوب تو اینستا برام فرستاد... تشکر کردم ولی هر کاری می کردم نمیتونستم دانلودش کنم... چهارشنبه با بدبختی دانلود شد! ولی صدا نداشت! پیام دادم که از صبح هر کاری کردم دانلود نشد بعدم بدون صدا شد ولی الان شد دیگه... نوشت صوتیشو بعدا برات می فرستم... همون موقع تشکر کردم و گفتم الان دیگه گرفتمش... ولی سین نکرد تا جمعه! (اینا رو باید کنار اون رفتاراش یادم بمونه و همه چیز رو ببینم)
کلا این هفته خیلی بهتر از هفته های وحشتناک قبل برام گذشت... یه جور ارامشی داشتم که عادی نبود... یعنی می دونستم کار خودم نیست... من نمی تونستم اینجوری باشم... قطعا کار خدا بود و دعاهایی که کردم... گهگاه دلم بدجور می گرفت ولی خیلی زود مسلط می شدم به خودم... درسم رو هم خیلی خیلی خوب تمرین کرده بودم...
پنجشنبه رفتم...
وقتی رسیدم سه تا آقا بیرون بودن و من سلام علیک گذرایی کردم و رفتم تو اتاق... در تراس باز بود... رفتم تو تراس... ساعتی میرسم که دم غروبه... معمولا اونقدر تو تراس می مونم که آفتاب غروب می کنه و شب میشه... کلی منتظر موندم... اومدم داخل اتاق و نشستم رو صندلیی که کنار در تراس بود... نگاهم به بیرون بود ولی زیرچشمی می دیدم که وارد اتاق شد و بدون اینکه حرفی بزنه آروم آروم از کنار دیوار شروع کرد اومدن سمت من... خیلی اروم و پاورچین پاورچین میومد... به روی خودم نیاوردم تا نزدیک شد... برگشتم سمتش و سلام کردم... حتم دارم می خواست نزدیک شه و بترسوندم... نگاهش شیطنت داشت... خندید و گفت بیا بیرون بشین...
وقتی رفتم هنوز یکی از اقاها داشت می خوند... س.میه هم اومده بود و نشسته بود... شیخ همینجوری که خیلی جدی داشت یه مطلبی رو با اب و تاب و حرارت و با تکون دادن دستاش برای اون آقای میانسال و جدی توضیح میداد یهو بی مقدمه اشاره کرد به دستاش و شروع کرد خندیدن! با شنیدن صدای خنده ش نگاهمو از زمین گرفتم و دوختم بهش... با همون خنده گفت شد تمرینای تو (چون داشت دستاشو تکون میداد) و رو به همه گفت ایشون خانم میوز..م.ا.سل هستن... و گفت خواستم شروع کنم که بدنم اینجوری خالی کرد! مریض نشدما فقط خیلی فشار تحمل کردم...
بعدش آقاها رفتن... اونا داشتن خداحافظی می کردن که اون دختری که نفر اخر هست هم اومد... شیخ رو کرد به س.میه که آروم آروم خودشو رسونده بود سمت اتاقی که میریم گرم می کنیم و گفت س.میه بخون... اونم با حالت خیلی تابلویی گفت نه نه نه! من میرم تو اتاق گرم کنم خانم سین بخونه! (این رفتاراش رو زیاد دیدم این چند وقته و بحث دارم در موردش). رفت تو اتاق و بعدش شیخ رو کرد به اون دختره که تازه امده بود و گفت تو می خونی؟ اون بیچاره که تازه رسیده بود گفت من الان رسیدم...! و من شاهد این صحنه ها بودم و از زیر ماسک می خندیدم فقط.... این رو به وضوح دیدم که تلاشش رو کرد که اونایی که بعد از من اومده بودن اول بخونن ولی نشد! به روی خودم نیاوردم...
نشستم که بخونم... سمی.ه هم مدام سرک می کشید بیرون... مخصوصا وقتی صحبت می کردیم... اون خانوم هم در کمال تعجب از تو بساطش فلاسک و فنجون و اینا درآورد و گفت استاد دمنوش بریزم؟ (از این حرکات جلف زیاد دیدم اینجا... یاد یکی از حرفای اونشبش افتادم که گفت دخترا نهایت لطفی که بهم بکنن و توجهشون فقط در حد خوراک و پوشاکه...) و نشست همونجا (حتی حس کردم شیخ مایل بود که دختره بره تو اتاق... ولی چیزی نگفت)
قبل از اینکه بخونم گفت اون حرکته بود اون دفعه گفتیا... پریدم تو حرفش گفتم انجام دادید؟ س.میه هم اومد بیرون! گفت آره خودت گفتی! گفتم شما گفتید یه حرکتو نشون بده من نشون دادم ولی گفتم انجام ندید! خندید و گفت من انجام دادم... س.میه گفت وای کِی کلاس می ذارید؟ ما چیکار کنیم تا اون موقع؟! می خوایم ساز بزنیم خوب! (حالا همه می دونستن من این رشته رو درس میدم ولی کسی برای کلاس اومدن اقدامی نمی کرد، تا شیخ تصمیم گرفت بیاد اینا هول افتادن!) قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ جای من جواب داد... گفت سوال دارید ازش؟ شهریه بدید... ثبت نام کنید... بعد سوال بپرسید... اومدم بگم نه... که اشاره کرد چیزی نگم و ادامه داد دوستی و اینا هم نداریما! هر کی خواست بیاد کلاس باید شهریه بده حتی من... با هر کی کار کردم و شهریه نگرفتم یا ندادم زود رابطه مون به هم خورد و کار رو هم کسی جدی نگرفت... اینجوری که گفت دیگه کسی حرفی نزد...
به نظرم اینبار تصمیمش برای کلاس اومدن جدیه... چه وقتیم!... خدا کمکم کنه... این کلاس ارتباط نزدیکی با هنرجو می طلبه... خدا کمک می کنه حتما... مطمئنم همه چیزو اون رقم می زنه...
خوندم و خیلی خیلی راضی بود... گفت خوب بود خیلی خوب بود... و چندبار گفت... موقع رفتن هم بهش گفتم اون حرکتا رو فعلا انجام نده... تا اومدم بیرون صدای خوندن اون خانوم رو شنیدم...
آخر شب بهش پیام دادم و یه نکته گفتم که برای قبل از کلاس ضروری بود... صبح جمعه ساعت هفت و نیم سین کردم و گفت چشم حتما... ظهر اون شکلک که تشویق کردن هست رو فرستادم براش... گفت استاد خیلی سخت می گیریا! باید بهت سخت بگیرم... و یه استیکر فوق العاده خنده دار فرستاد... گفتم مبادله خوبیه موافقم... یه استیکر خنده دار دیگه فرستاد... گفت یعنی همینجا نگهت دارم؟ گفتم باشه قبول!
فاکتور گرفتم از حالم... بهترم... دارم می پذیرم همه چیزو... بماند...
نکته مهم اینه که با رفتارای این جلسه س.میه شک کردم که دلیل سکوت شب.نم تو این مدت رو فهمیدم! حس می کنم ارتباطی بینشون هست... اونی که این همه کنجکاو بود و رو من حساس، نمی تونه یهویی بی خیال همه چی بشه! و از اونجایی که قبلا از خودش شنیدم که مخصوصا رو کسی که نفر آخر باشه حساسه حس می کنم اصرار سم.یه برای موندن همینه... آخه مدتیه که دیگه تایم کلاسا رو خود شیخ تنظیم می کنه و دیگه دست ش.بنم نیست... بنابراین کنترلی رو این قضیه نداره.... اون جلسه هم که اون اتفاق رقم خورد س.میه خیلی تلاش کرد بعد از من بخونه ولی یهو ساعت رو نگاه کرد و گفت باید فلان ساعت جایی باشم دیرم میشه... هفته قبل مثلا تو اتاق بود ولی تا شیخ حرف میزد میومد بیرون سرک می کشید... یا وقتی شیخ ساز آورد بزنه کلا اومد بیرون نشست! هعی...
فقط توصیف یه روز بود... و میگذره...
پیش خودم گفتم چرا آخر سال؟... اگه بذارم آخر سال بعدش می خوره به تعطیلات عید و این فاصله افتادن باعث میشه فکر و خیال بهم هجوم بیاره و بازم مثل پارسال نتونم موفق شم...
چه روزی بهتر از پنجشنبه... عیده... اونم چه عیدی... تصمیممو گرفتم...
خدا رو قسم دادم به علی... حرف زدم باهاشون... هر دو رو قسم دادم... که کمکم کنن... گفتم ببینید خسته شدم... درمونده شدم... مستاصل شدم... دیگه نمی تونم... دیگه نمی کشم... گفتم خودتون کمکم کنید... این هفته باشه آخرین هفته... هر چی قراره بهم نشون بدید نشون بدید... نه از این چیزای الکیا... یه چیزی که نتونم روش حرف بزنم... یه چیزی که جواب همه ی سوالام باشه... اگه چیزی هست ببینم... مدام حرف میزدم با خودم... با خدا... با علی... قرار گذاشتیم با هم... گفتم من می ترسم... شماها همراهم بیایید... دستمو بگیرید ببرید و برم گردونید... بعدشم هوامو داشته باشید...
یه روزم خوابشو دیدم... تو آموزشگاه بودیم... ولی یه ساختمون دیگه بود... بقیه هم بودن... یادم نیست چی شد که یه جا اسممو گفت... و نوشت روی یه کاغذ... بعدم از پشت بغلم کرد... حس بدی نبود... یه حس پاک و قشنگ بود... پشتم بود... دلم قرص بود... پشتم بود...
رفتم...
سه تا آقا تو هال بودن... رفتم تو اتاق... تو تراس... مشغول گرم کردن بودم... از اون بالا دیدم که سم.یه اومد... چند دقیقه بعد تو اتاق بود... اومد و سلام علیک کردیم... این دختر چند جلسه ست که هر جوری بخواد رفتار می کنه... عجله داشته باشه میگه می خونم و میرم... بخواد بمونه منو می فرسته سرکلاس... اما این هفته واقعا نمی خواستم مقاومت کنم...
یادم نیست چی شد... رو تراس بودم و داشتم ماه رو نگاه می کردم... یه لحظه برگشتم سمت در تراس... دیدم شیخ وایساده!... هول کردم... ماسک داشت... نفهمیدم چی گفت... شایدم سلام علیک کرد... نفهمیدم... نمی دونم چند ثانیه شد... یادم نمیاد سم.یه اومد تو که اون رفت یا خودش رفت! نمی دونم...
خیلی طول نکشید که سم.یه گفت استاد صدات می کنن... رفتم بیرون... من بودم و خودش... گفت درس چیا بود؟ گفتم به.ار.دل.کش و فلان آواز... گفت اول تصنیفو بخون یه کم حال و هوامون عوض شه... خوندم... راضی بود... رفتیم سراغ آواز... قبلش دو بیت خوند برام... فوق العاده بود! دوش دور از رویت ای جان...
آواز رو با هم خوندیم... مصرع به مصرع... بهش گفتم خسته اید... گفت آشفته م؟ گفت آشفته نه! خسته... گفت حلقه زدم... از این حلقه سنگینا... هشت دقیقه زدم! پهلوهام سیاه شده... بعدم رفتم ورزش بدنم حسابی خالی کرده... بازم خوندیم... وسطاش رفت سازشو آورد... س.میه طاقت نیاورد... هی میومد سرک می کشید...
شیخ داشت حرف میزد... به عمد نگاهمو می چرخوندم سمت س.میه که تو دید شیخ نبود که متوجهش کنم دخترک اونجا وایساده... بعدم که رفت وسایلشو آورد و راحت نشست... از این رفتار بی نهایت بدم میاد... منو می فرسته که زودتر بخونم بهشم که میگم میگه تو اول برو، بعد حتی نمیذاره سرکلاس تنها باشم... شیخ توجهی بهش نداشت... شروع کرد زدن... طولانی هم زد... بینشم که حرف میزد من مخاطبش بودم... بعدش حرف رفت سمت ویدیویی که برام فرستاده بود و در مورد حرکات دست بود... همون که ازم خواسته بود نظرمو بگم در موردش... مفصل حرف زدیم... مفصل سوال پرسید... اونقدر پرسید که قانع شد... گفت حتما میام پیشت کلاس... اون وسطا یکی دیگه از دخترا هم اومد... اون و سم.یه هم گفتن میاییم پیشت کلاس... شیخ با شیطنت گفت اومدم پیشت دعوام نکنیا! تو اون همه زمانی که گذشت فقط یه بار وسطش به دخترا گفت الان تموم میشه بعد بخونید... دقیقا یک ساعت طول کشید... آخرش پرسید تا کجا خوندی؟ گفتم نصفشو... گفت شنبه بیا بقیه شو بخون... گفتم شنبه سرکارم... گفت اخر وقت بیا (!!!) گفتم اگه شد بهتون خبر میدم... (ولی قصد ندارم برم...)
داشتم جمع میکردم که برم گفت می خوای بری؟ گفتم با اجازه... خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
من چیزی ندیدم... یه یا علی گفتم و گفتم سر قولمون باشیم... تنهام نذارید... من این چیزا رو نمی خواستم... از این چیزا این مدت کم ندیدم... من چیزی می خواستم که جای حرفی باقی نذاره... پس چیزی نیست... کمکم کنید آروم باشم... اس.نپ گرفتم برم خونه... بین راه نظرم عوض شد... گفتم میرم لوازم گوشیمو بگیرم یه کم سرم هوا بخوره... زنگ زدم مامانم گفتم من دارم میرم فلان خیابون دیرتر میام... تو راه ویس گذاشتم برای میترا و همه چیزو بهش گفتم... گفتم که بهت نگفتم تصمیمم رو برای امروز... نمی خواستم کسی حرف دیگه ای بزنه...
تو تاریکی خیابون راه می رفتم و ویس میدادم که یهو دیدم شیخ پیام داد... همونجوری بین صحبتام گفتم میترا پیام داد... یه موزیک فرستاده و نوشته سین جان ممنونم که این همه وقت گذاشتی گفتم آخراش دیگه کله مو می کنی... رسیدم خونه جوابشو دادم... موزیک همونی بود که دوهفته پیش، همون شب کذایی با هم شنیدیمش... گفتم محشره همونه که با هم شنیدیم و گفتم این چه حرفیه عزیزید برام... بعد جواب داد عزیزمی(گل)...
یه حال عجیبی بودم... گوشیمو گرفتم دستم... میترا درگیر بچه ش بود و هنوز جواب نداده بود... رفتم یه چرخی بزنم تو ای.نستا... دیدم دایرکت داده! دو تا پست شیر کرده بود! یه طنز و یه علمی!
با خنده به می.ترا گفتم اینستا دایرکت داده! اینم پس لرزه های امشب...
میترا شوکه بود... گفت من با کاری که کردی و تصمیمی که گرفتی موافقم... اما سین فکر نمی کنی چیزی که از خدا خواستی امشب بهت نشون بده فقط قرار نبوده تو تایم کلاست اتفاق بیفته؟ این پیاماش! پست شیر کردنش! سین عجیبه به خدا! مطمئنم مدتیه مخصوصا از بعد از اونشب خیلی چیزا تغییر کرده اما کار درستی کردی... سین اون واقعا تنهاست... این که برای تو این چیزا رو می فرسته!... (اینم یادم رفت بگم که شنبه بعد از اینکه ویدیوهایی رو که شب قبلش برام فرستاده بود دیدم ازش تشکر کردم و بازم فرستاد برام! دیدم و نظرمو گفتم بازم فرستاد!)
می.ترا گفت به خدا نمی دونم چی بگم... بهش گفتم دو هفته از اون شب داره می گذره... اگه اون شب قرار بود چیزی تو ذهنش روشن کنه تا الان باید عکس العملی نشون میداد... گفت حق داری ولی خیلی هم عوض شده! سین هیچ مردی اینقدر پست شیر نمی کنه برای کسی! ولی تو حق داری... یهو باز می گفت آخه بهتم گفته شنبه بیا!... نمی دونم والا... می خوادم بیاد پیشت کلاس! سین نمی دونم فقط امیدوارم خدا کمکت کنه و می دونم تصمیم درستی گرفتی...
حال خرابی داشتم ولی اروم بودم...
رفتم سراغ حافظ...
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد...
کوتاه تر از این نمیشد نوشت... چقدر از حسامو ننوشتم و نگفتم...
من قول دادم سر قولم هم می مونم... شمام بمونید... چیا از سرم گذشت که به این تصمیم رسیدم فقط خدا می دونه... شاید عشق منه که دست و پای اونو بسته و نذاشته تو این سه سال به آرامش برسه... بماند... بماند نگفته ها...
اضافه شد: جمعه شب بعد از این پست دقیقا وقتی داشتم چک می کردم که غلط تایپی نداشته باشم یه فایل موزیک فرستاد... بازش کردم... یه گوشه ای هست تو دستگاه ش.ور که بخشی از نام خانوادگی منه... اون گوشه رو برام فرستاده بود...
اینا همش امتحانه... هه...
زمان چیز عجیبیه....
تو شرایطی قرار گرفتم که نمی دونم چقدر گذشته! یه خلا بی پایان...
شبی پیش خودم فکر می کردم تمام! چه پایان نازیبا و دردناکی... همه ی اون هفته لحظه ی رفتنم رو تصور کردم... بعدش... اون... اون دختر... هزار جور فکر کردم...
یه هفته لرزیدم... به همه گفتم دیگه حرفی نزنید... دیگه چیزی نمی گم...
هعی... اصلا نمیشه توضیح داد...
خلاصه میگم...
پنجشنبه گذشته رفتم کلاس... منتظر نشستم تا نوبتم شد... هفته ها انتظار کشیدم تا بلکه حرفی بزنه... و نزد...
با س.میه نشسته بودیم... هی می گفت تو بخون... نه من می خونم... نه تو بخون... مقاومت نکردم... هیچی نگفتم... خواستم بخونم که گفت نه من می خونم... خوند و رفت... به روی خودم نیاوردم که چی بهم گذشته تو اون هفته... کسی نبود دیگه... همش منتظر بودم یکی بیاد... نیومد کسی... صدام هنوز زخمی بود... از بغضی که درگیرش بودم... اشاره کرد به صدام... گفتم اون هفته گفتید فریاد ولی فریاد نیست من وقتی بغض می کنم اینجوری میشم... داشت چای میاورد... تعارف کرد که برای منم بیاره... گفتم نه... پرسید مگه بغض کردی؟! گفتم آره...
همین شد شروع حرفهامون...
سه ساعت...
از هفت شب تا ساعت ده...
کسی نبود...
من وصلش کردم به ماجرای ام.ید... نه اینکه خواستم بگم... خیلی اصرار کرد... شنید و حرف زد باهام... چیزایی گفت که خوب بود... راهنماییم کرد که چیکار کنم... و از خودش گفت...
از احساساتش... از عاشق شدنش... که چطور وابسته یه دختره شد همین یکسال پیش ولی دو سه ماهی بیشتر دوام نیاورد و تموم شد... دختری که یهو گفت می خواد بره ادامه تحصیل بده... و چند تا برخورد و تمام...
با جزئیات کامل... اونقدر دقیق که چند باری تنم لرزید از صبر خودم... که چطور نشستم روبروی کسی که عاشقشم و اون داره از عشقش میگه... بابت هفته قبل دلم باهاش صاف نشده بود...
بین حرفاش رسید به جایی که قسم خورد تا حالا تو این چند سالی که از عمرش گذشته و با وجود این همه دختری که دور و برش هستن تا حالا با کسی رابطه ج... نداشته... حتی اون دختر رو که عاشقشم بوده بغل نکرده.... گفت نمیتونم خودمو راضی کنم اینجوری زندگی کنم... گفت تا حالا کنار هیچ دختری آرامش نداشتم... و چند بار اینو گفت... (بین حرفاش با چیزایی که گفت حدس زدم دختر هفته قبل دختر خواهرش بوده...)
می گفت بهت اطمینان دارم و من و تو پروسه های زیادی طی کردیم تا به این اطمینان رسیدیم...
خیلی چیزا بهش گفتم... آروم بود... تسلیم تسلیم... از اون جناب استادی که کسی جرات ابراز نظر جلوش رو نداره خبری نبود... بهش گفتم فلان جا رو اشتباه کردی... فلان کارو نباید می کردی...
حتی یه جا بین حرفاش اونقدر خودشو پایین برد و کوچک کرد که بهش گفتم دیگه هیچ وقت! هیچ وقت! جلو هیچ کس! اینجوری حرف نزنید...
احساساتشو درک می کردم... گفتم بهش... گفتم همه ی حرفاتو می فهمم... درک می کنم... عمیقا می فهمم... منم خودم تنهام... یه عمر تنها بودم... درک می کنم...
از کارش و آینده ش گفت... از آینده ی موسی.قیش... از کارای متفرقه ای که می کنه... از گروهی که می خواد تشکیل بده و اعضاش...
تو همین مباحثم چیزایی که به نظرم می رسید می گفتم... می شنید... فکر می کرد... می گفت درست میگی...
موزیک گذاشت... با هم موزیک شنیدیم... غرق شدم... یه جور همفازی...
من شناختمش... نمی دونم... نمی دونم اونم منو شناخت یا نه...
هیچ تحلیلی ندارم... هیچکس نداره... حقیقت رو فقط خدا می دونه... اینکه نیتش از اون حرفا چی بود... فقط صمیمیت؟! اطمینان؟! اعتماد؟! همین؟! یا...
گوشیم رو حالت پ.رواز بود... اصلا نفهمیدم ساعت ده شبه... واقعا نفهمیدم...
یه وقت دیدیم زنگ در رو می زنن... هر دو پریدیم جلو آیفون... تصویر بابامو که دیدم تازه فهمیدم چقدر دیر شده...
مردم و زنده شدم... گفت زود برو... اومدم پایین... با داداشم اومده بودن دنبالم... یه بار منو رسونده بودن و ادرس یادشون مونده بود... مامانم تو خونه فقط گریه می کردن... چه جوری و با چه حالی ماجرا رو جمع کردم خدا می دونه...
از بعدش مدام حسهای عجیب میاد سراغم... یه دنیای بی انتها... گاهی این سمتم و پر از امید... و گاهی اون سمت در نهایت استیصال...
خونه که رسیدم دیدم همون موزیک رو برام فرستاده... تشکر کردم... پرسید چی شد؟ دعوا خوردی حسابی؟ گفتم دعوا نه ولی خیلی نگران شده بودن... گفت گفتم الانه که باباتون بیاد بالا گوشمون رو بگیره...
یه هفته زجراور دیگه گذشت...
این هفته اما خبری نبود... نفر اخر نبودم... قبل خوندن ازم پرسید که چی شد و دعوات کردن یا نه؟ بعدش تا من آماده شم برام یه آواز خوند... بعدش من خوندم... بینش گفت س.میه که تو کلاس اونوری بود بیاد...
همه ی گوشه ها رو درست گفتم... بعضیاشو حتی خودشم بهش عمیقا فکر می کرد و نهایتا می گفت درسته... بله بله درسته...
همین الان بین نوشتنم پیام دادم که درسم رو از کدوم البوم بخونم؟ جواب داد و بعدش گفت یه شماره ناشناس بهش پیام داده که تل.گرام داره مجدد فیلت.ر میشه... شدیدتر یعنی... گفت شماره از فلان شهر بود و زود پاکش کردم... گفت حس خوبی نداشتم... نفمیدم یعنی چی؟! یه فیلم فرستاد در مورد حرکات دست گفت ببینش نظرتو بگو چون تو تخصصی کار کردی... گفتم سریالی رو که گفتید دارم می بینم... و گفت عالیه به بههه...
پریشون نوشتم... پریشونم... بیشتر و بهتر از این از دستم برنمیاد...
خدا تو این مدت چندین بار منو برد در بهشت و داخلش رو نشونم داد... و بعدش با شدت هر چه تمامتر جهنم رو تجربه کردم...
اونشب که شاید دیگه هیچ وقت تکرار نشه برای من بهشت بود... رویا... شاید واقعا خواب بود... هیچ وقت فاصله مون کمتر از چهار-پنج متر نشد اما عمیقا حسش کردم...
و دارم روزگار میگذرونم...
پنجشنبه رفتم...
یک ساعت و نیم منتظر موندم... رو تراس... هر کی میومد می خوند و می رفت... همه رو رد می کرد... همه رو... صداها رو می شنیدم که یکی یکی می خوندن و می رفتن... بعد از کلی وقت اومد تو اتاقی که من منتظر بودم... هوا تاریک شده بود... با شیطنت و خنده احوالپرسی کرد و گفت یه ربع دیگه صبر کن، تمومن دیگه همه... میرن...
خندید و رفت بیرون... دم در کلید چراغ رو زد و خاموشش کرد... دستش به کلید بود که با خنده برگشت و مجدد روشنش کرد...
این رفتاراش جای تردیدی برام نذاشت که حتما می خواد حرفی بزنه که داره همه رو رد می کنه...
یکی از بچه ها اومد صدام کرد که بیا... رفتم بیرون... جز من و اون دختره یکی دیگه هم بود... دختری که نمی شناختمش و تا آخرم درست ندیدمش... اما حس خوبی بهش نداشتم...
من و اونی که صدام کرد تعارف کردیم و اون خوند... رفت...
من موندم و شیخ و اون دختر...
اون دختر نرفت... موند... قضاوت نمی کنم شاید هنرجو بود... شاید!...
شیخ حالشو پرسید و اون گفت با فلانی دعوام شده... شیخ گفت آخه ادم با خواهرش دعواش شه باید اینجوری بکنه؟!...
دختره تمام مدت بر و بر نگام می کرد... بچه بود... سن و سالشو نمی گم... چون به خاطر ماسکش درست ندیدمش... رفتارشو میگم... لوس و بچه بود...
صدام گرفته بود و از خوندن می ترسیدم...
ازم پرسید چرا امروز میترسی؟ گفتم به خاطر صدام...
گفت بیا از این دمنوش من بخور... بیا بیا... لیوانم هنوز دست نخورده ست. تشکر کردم. گفتم چای با خودم اوردم... پرسید چای چی؟ گفتم چای به. گفت اون به کارت نمیاد. بیا از این بخور و بلند شد... داشت میرفت تو اشپزخونه برام لیوان بیاره که خودم زودتر رفتم، تو اشپزخونه به هم رسیدیم و یه مقدار برام ریخت تو لیوان... ( ترکیب ت.خم.ک.تان و عس.ل)
برگشتم و خوردمش و هنوز منتظر بودم اگه اون دختره می خواد بخونه بخونه... اما خبری نبود...
دمنوش رو خوردم و سریع رفتم لیوانمو شستم...
برگشتم و خوندم... بهتر شده بود صدام... ولی خوب نشده بود...
پرسید داد زدی سر کسی؟ (متوجه نشدم که منظورش گرفتگی صدامه، فکر کردم کلی می پرسه) گفتم بله بهم نمیاد؟ گفت نمیاد که ولی صدات جوریه انگار سرکسی داد زدی... سر کی داد زدی؟ بیرون؟ تو خونه؟ بحثو جمعش کردم... اخه من بیشتر این هفته بغض داشتم... داد نبود...
کتاب همچنان رو میزشه...
تموم که شد گفت وایسا یه کم از این تخ.م.ک.تان ببر. گفتم نه ممنون خودم می خرم. با خنده گفت یعنی الان از اینجا رفتی می خری؟ گفتم بله. گفت حالا شاید مغازه ها بسته باشن. رفت تو اشپزخونه یه کیسه برداشت و مقداری برام ریخت تو کیسه. بعدم ازم خواست به کیسه و به دستش الکل بزنم... گفت امشب حتما درست کن بذار کنار دستت در عرض دو ساعت اروم اروم بخورش...
تشکر کردم و اومدم...
اون دختر همچنان بود...
حسم میگه خبری بود...
هر چند نفهمیدم چرا با من این کارو کرد... تا اخر منو کشوند... آوازاش... شعرا... ساز زدنش... اینستا.... اگه با کسیه چرا با من اینجوری می کنه؟...
خوب نبودم و نیستم...
از قبل تصمیم داشتم منم یکی از قطعه هایی که زدم رو براش بفرستم... همون دیشب فرستادم... حدود ساعت یک شب سین کرد... ههه... حتی جواب هم نداد...
حسم بد بود به اون دختر... هرچند شاید همون تیر خلاصیه که مدتها منتظرشم...
همه ی حرفم با خداست...
دوروز تمام ضجه زدم که اگه چیزی نیست دیگه ادامه نده و وقتی سه شنبه شب از سر سجاده برگشتم و گوشیمو رو تخت دیدم که آواز دومی رو فرستاده و فرداش و پیاماش، گفتم دختر بس کن... بعد عمری خدا معجزه شو داره بهت نشون میده...
تو ناباوری بودم... بعد از هر خوابی چشمامو که باز میکردم حس می کردم همه چی تو خواب بوده...
می خوام بگم حتی تو این مدت کوتاه لذتم نبردم... اما حتی منفی باف ترین ذهنها هم به ماجرای من نرم شده بود... همه مطمئن بودن اتفاقاتی داره میفته...
خدایا حتی جلو دوستام که خبر داشتن ابروداری نکردی... برای یه بارم که شده تو این چهل سال آبرومو نخریدی... خیط شدم... مسخره شدم... سبک شدم... و تو خودت دامن زدی بهش... باشه آخدا... هنوزم جز تو کسیو ندارم... ولی دیگه حرفی نمی زنم...
تا مدتی نمی نویسم...
چند روز گذشت تا از اون شوک بیام بیرون...
بعدش دست و پا زدن شروع شد تو یه فضای پر از ابهام... معلق بودم بین زمین و آسمونی که هر لحظه به یه سمتش کشیده میشدم...
از این داستان کوچیک رمانتیک لذت نبردم... چون هیچی رو باور ندارم... میشد عاشقونه ی قشنگی باشه ولی من... نمی تونم باور کنم...
امشب حدود ساعت هفت شب یه پیام دیگه... یه آواز دیگه... پر از حس...
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگوییم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری ( که اینجا رو خوند آریم)
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
نوشتم "با کس نیارم گفت من آنها که می گویی مرا..."
کاش حرف می زد... یا کاش هیچی نمی گفت... دو روز تمام لحظه به لحظه با خدا حرف زدم و التماس کردم که دیگه چیزی نگه... نفرسته... من هیچی رو باور ندارم... کاش می دونست...
* امروز (چهارشنبه) صبح
تا گوشیمو روشن کردم اس ام اسش رسید... " صب بخیر. خوبی ان شالله. فردا ساعت پنج و نیم"
* نزدیکای ظهر توی اینستا پیام داد... یه ویدیو تکنوازی سه تار بود...
این یه چیزیش شده! خدایا کمکم کن...