در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

658

نه اینکه خبری نبود، اتفاقا خیلی چیزا به روال عادی برگشته اما من مثل قبل نیستم... هیچیم مثل قبل نیست....


سه هفته پیش روز دوم ماه رمضون کلاس داشتم... همه چی خوب بود... من عادی رفتار می کنم... وقتی شوخی می کنه می خندم... فضا رو تلخ نمی کنم... و اون هفته هم همینطور بود... قطعا چون گذشته خیلی چیزاش یادم رفته... 

کتاب مجددا روی میز بود... خیلی گرم و خوب شده بود... همش خاطره تعریف می کرد... پرسید روزه ای؟ گفتم آره... سر همین کلی حرف زدیم... 

از دوستم گفت که بهش زنگ زده برای کلاس رفتن و منم اولش به روی خودم نیاوردم که متوجه شه برام مهم نیست و پیگیر نیستم... و گفت خیلی عجله داشت و هول بود و اینا و من به خاطر تو چیزی بهش نگفتما! 

و در مورد چند قطعه ویو.لن حرف زد و بعدش گفت حتما حتما شب بهم پیام بده یاداوری کن تا برات بفرستمشون... ( حدود یک ماه بود هیچ پیامی نداده بودیم) و شب وقتی بهش پیام دادم حدود هفت تا قطعه فرستاد و زیر هر کدوم برداشت و توضیحات خودشو نوشت برام...

سرکلاس که بودم نفر بعد اومد و شیخ بهش گفت برو تو اتاق منتظر باش و گرم کن تا صدات کنم...

تشنه بودم و گرمم بود... چشمامو بسته بودم و می خوندم و تو یه دستم یه ورق کاغذ و تو دست دیگه م کاور دفترم بود و با هر دو خودمو باد می زدم... یه لحظه نگاش بهم افتاد و با خنده گفت تو عالی هستی! عالی! ببین چه جوری خودشو باد می زنه!



هفته بعدش تولدم بود... همین که روز تولدم افتاده بود پنجشنبه خودش جالب بود... روز قبلش شبن.م زنگ زد و خیلی خیلی محترمانه گفت که اگه ممکنه این هفته استثنائا ساعت شش بیا... درسته که تو ماه رمضون هر چی نزدیکتر بشیم به افطار کم رمق تر میشیم اما قبول کردم... حس می کردم توش حکمتی هست... اینکه بهم گفتن اخر وقت برم اونم روز تولدم! همون شب خیلی حالم بد شد... نمی دونستم از چیه! سرگیجه داشتم و عدم تعادل... حتی برای سحری هم که بیدار شدم نمی تونستم درست رو صندلی بشینم... به خدا گفتم می دونی دوست دارم روزه بگیرم، نمی دونم چمه، من سحری می خورم می سپرم به تو، خودت کمک کن که بتونم روزه بگیرم... صبحش که بیدار شدم هیچ اثری از اون حال بد نبود... عصرش سپردم به خدا و رفتم...

شدم نفر آخر... برخلاف چیزی که فکر می کردم انرژی داشتم و خوب بودم... نفر قبل از من س.میه بود... خوند و آخراش شیخ منو صدا کرد... س.میه بعد از خوندنش پاشد از روی اپن یه مقدار نون شیرینی برداشت و رو به شیخ گفت اینا رو مامانم مخصوص شما درست کرده و به منم تعارف کرد... من تشکر کردم و شیخ بهش گفت خانم سین روزه ست... و رو گوشیش یه مربی اواز رو بهم نشون داد که خیلی بد می خوند و خیلی خنده دار صداشو تقلید می کرد و می خندید... با گوشی کنار دستم وایساده بود... گوشیشو گرفتم و نگاه کردم... و منم خندیدم... اینو میگم که یعنی من رفتارم عادی بود این چند جلسه و سرد و خشک نبودم...

دلم می خواست زود بخونم و برم... اما طول کشید... تا بعد از اذان... 

خوندم و راضی بود...این دستگاه هم تموم شد... پرسید چند تا دستگاه خوندی؟ گفتم، ولی حتی خودمم یکیشو یادم رفت... گفت فلان دستگاهم خوندیا! گفتم اااا یادم رفته بود! 

خوب بود همه چی... دم اذان بود داشتم جمع میکردم که برم که یهو گفت: حالت چطوره؟ چه خبر؟ خوبی؟ 

منم خیلی عادی گفتم بله خوبم ممنون... گفت چه خبر از اون ماجرا؟ تموم شد؟ 

دلم نمی خواست دیگه از اون ماجرا حرفی بزنم و فکر هم نمیکردم اون دیگه بحث رو پیش بکشه... درسته که ام.ید مدتیه ازش خبری نیست هر چند پیش داداشم کلاس میره اما دیگه دفتر پیش ما نیومده، ولی نمی دونم انگار یکی بهم گفت بگو اره ادامه داره... دروغم نمی گفتم هنوز چیزی تموم نشده بود... 

گفتم نه... تموم نشده... گفت یعنی هنوز میاد و پیام میده و ادامه داره؟ گفتم حدود یک ماهه نیومده اما... ( و ماجرای آخرین دفعه ای رو که اومده بود براش تعریف کردم) اونم مشتاق نشست رو مبل و پاشو انداخت رو پاش و سراپا گوش شد... وسطاش سوالم می پرسید و کنجکاوی می کرد... البته نگرانم بود! پرسید گوشیت روشنه؟ مثل اوندفعه نشه! و گفت من همش نگرانم بابات سر برسن مثل اوندفعه... 

پرسید و من گفتم و نظراتش رو گفت و وسطاشم یه کم از خودش گفت... این حرفاش برام عجیبه چون چندین باره که داره تکرار میشه! بهم گفت که مواردی هست که حتی به وضوح بهم پیشنهاد رابطه ج... می دن و من رد می کنم چون خط قرمزای خودمو دارم و البته سختم هست... و حتی از زنهای متاهل هم گفت... شروع حرفشم اینجوری بود که دیگه کسی تعهد نداره... و گفت من قشنگ می فهمم این نشونه هایی که می فرستن یعنی چی و دارن خط میدن بهم اما نمی کنم... اینا رو که گفت به همراه یه سری نتیجه گیریها با خنده بهش گفتم مثل مردای پنجاه-شصت ساله حرف میزنید... خندید و گفت خوبه که تو خودت درگیری حس با اون ادم نداری وگرنه خیلی بیشتر بهت سخت می گذشت... و گفت مدتیه خوب نیستی هم روحی هم جسمی و من اینو متوجه میشم و نباید بذاری این قضیه اینقدر داغونت کنه... باید تمومش کنی... راه حل میداد... حرف میزد... اما باز یهو می گفت پاشو پاشو می ترسم بابات سر برسن... ولی باز خودش حرف میزد... 

هوا تاریک شده بود و اذان گفته بودن... رفت سراغ بشقاب نون شیرینیهای مامان سمیه و با اصرار زیاد گفت بردار... ببر تو راه بخور... روزه ای حتما بردار... خیلی اصرار کرد... گفت به خدا کیسه ندارم اگر داری خودت بردار... تشکر کردم ولی برنداشتم گفتم طاقت دارم تا برسم خونه...

یه نکته عجیب دیگه این بود که وقتی س.میه رفت در رو بست و رفت... فقط بست و رفت و در ورودی جوریه که از بیرون همینجوری باز نمیشه... اما وقتی من خواستم برم شیخ قفل در رو باز کرد... در حالی که من اصلا متوجه نشدم کِی قفلش کرده! و اصلا چرا قفل کرده؟!

تا دم در بازم حرف میزد و راهنمایی می کرد و آخرش گفت حتما سرفرصت راجع به این مساله مفصل حرف میزنیم.... 


دو تا نکته برام عجیب بود! یکی همین قفل در و نکته دیگه اینکه بازم با اصرار طی حرفاش به من میگفت که پیشنهاد داره و رد می کنه... 


همش به خودم می گفتم چقدر خوب شد که این حرفا پیش اومد... علی رغم همه ی تلاشهای من و عادی جلوه دادنم اون متوجه شده حالم عوض شده و چقدر خوب شد که این حرفا رو زدیم چون الان فقط ربطش میده به ماجرای ام.ید و این خیلی برای من ارزشمنده که حالا که برام تموم شده اون فکر نکنه من بهش حسی داشتم و درگیرش بودم... اصلا یکی از دلایل حال خیلی بدم تو این مدت همین بود که حس می کردم اون متوجه شده ولی الان با این شرایط اون همه رو به اون ماجرا ربط میده... این خیلی برام ارزشمنده...

دلیل اینکه روز تولدم این اتفاق افتاد رو فهمیدم... اینکه ساعت کلاسم عوض شد و این شرایط پیش اومد...


جلسه اخر رو بعد می نویسم....


657

رفتم... خوب بود... معمولی بود یعنی... هر چقدرم تمرین کنی باز وقتی بعد از مدتی حضوری میری کلاس انگار از روند عادی دور افتادی... 

نفر اول بودم تو سال جدید... شب.نم هم بود ولی موقع خوندن من رفت تو اتاق و در رو بست!!!... با ماسک خوندم... خیلی سخت بود ولی تو این شرایط بهترین کار همین بود...

مثل یه استاد عادی و یه هنرجوی عادی... سال نو رو تبریک گفتیم... کمی شوخی و خنده و درس و نکته هاش و تموم...

آره... زمستون پارسال یه خواب بود... یه خواب طولانی... خوابی که فقط من دیدمش...


656

روزا دارن می گذرن و سخت می گذرن... بی حسم... بی انگیزه... بی روح... 

حتی قادر نیستم بنویسم این مدت چی بهم گذشت... تنها کاری که کردم تمرین بود... نذاشتم وقفه ای توش پیش بیاد... نمی خواستم و نمی خوام روند یادگیریم تحت تاثیر هیچی قرار بگیره... تو این مدت که شده حدودا یکماه هیچ کلاسی برگزار نشد... حتی غیرحضوری... غیر از پیام تبریک سال نو هیچ پیامی رد و بدل نکردیم... حس می کردم باید اینطور باشه... دیروز اعلام کرد که از این هفته کلاسها حضوری برگزار میشه و گفت این مدت نیاز شدید داشته به نشنیدن... 

فقط یکبار تو تعطیلات نوروز، دقیقا شب هفتم عید مجددا خواب مادرشو دیدم... چیز خاصی نبود... هیچیش یادم نیست فقط می دونم زنی رو که تو خواب دیدم مادرش بود... بیدار که شدم خودم خنده م گرفته بود... همونجور که نشسته بودم تو تخت خطاب بهش گفتم مادر جان نگران چیزی نباش... دیگه کاریش ندارم... خیالت راحت باشه... مطمئن باش... نمی دونم چرا خواب مادرش رو می بینم!

من.صی می خواست ا.واز شروع کنه شماره شیخ رو بهش دادم... بهش پیام داده بود که منو خانم سین معرفی کرده... اونم جواب داده بود اگر از طرف خانم سین هستی اطاعت امر می کنم و در خدمتم... به خواهر فر.ی هم شماره دادم نمی دونم تونست باهاش هماهنگ کنه یا نه... خودم پیگیری نکردم دیگه... 


از ام.ید خبری نیست... عجیبه و خیلی هم عجیبه! اما دلم می خواد دیگه تا آخر عمرم هیچ وقت نبینمش...


عید بی برکتی بود... بر خلاف پارسال توی تعطیلات حتی یه قطره بارونم نیومد... هنوز شهر از طوفان و بارون گِلی آخر اسفند کثیفه... 


بدتر از بدن این روزا و دیگه هیچی برام مهم نیست...

یاد ندارم تو زندگیم اینجوری شده باشم و این حال رو تجربه کرده باشم...


حس می کنم این هفته که برم کلاس دیگه منو نمی شناسه... 

655

این سال هم تموم شد... گفتنی نیست که چقدر برام سخت و پرماجرا بود و مخصوصا این اواخر چی بهم گذشت... انتظار سال جدید رو نمی کشم و توقعی ازش ندارم...

فرقی نمی کرد برای خودم چه تاریخی بذارم تا ماجرا رو تموم کنم... دوهفته پیش یا این هفته که میشد اخرین هفته ی کلاس تو این سال... 

باید تموم میشد بالاخره...

خیلی خیلی خوب تمرین کرده بودم این هفته ولی از لحاظ روحی اصلا خوب نبودم... پ شدم و اینبار خیلی اذیت شدم... بدتر از همیشه...

تمام طول هفته هیچ پیامی هیچ جا ازش نداشتم... هههه... انگار که اونم تصمیم گرفته باشه تموم شه همه چی... و مگه اخه چیزی بوده این وسط که حالا تموم بشه؟!

دیروز روز بی نهایت عادیی بود...

وارد که شدم خانمی به همراه دو تا اقا اونجا بودن... خانومه از اینایی بود که طب سنتی کار می کرد... شیخ تا وارد شدم گفت خانم سین رو بگو و ازم خواست وایسم... خانومه هم همونطور که ماسک رو صورتم بود شروع کرد گفتن که بی نهایت گرم و خشکی و آب زیاد می خوری و باید بخوری و از اونیم که می خوری بیشتر نیاز داری و باید زیاد بخوابی چون فعالیتت زیاده و به غذا خوردنت اهمیت نمیدی و این حرفا...

رفتم تو اتاق و تراس همیشگی...

خیلی منتظر موندم... یه بار اومد سر زد... ولی چیزی نگفت... وقتی داشت برمیگشت بیرون دیدمش...

وقتی صدام کرد س.میه اومده بود و بقیه رفته بودن... 

س.میه گفت می خواد گرم کنه ولی تو همون دو سه دقیقه ای که شیخ داشت راجع به طب سنتی و اون خانوم حرف میزد باهام چند بار اومد بیرون سرک کشید! و اخر اومد نشست! رو کردم بهش گفتم س.میه جان شما می خوای بخونی؟ با تعجب نگام کرد و گفت نه... هر وقت خواستی بخونی من میرم... گفتم نه اشکالی نداره چون اومدی نشستی گفتم شاید می خوای بخونی... گفت وای نه من تازه از راه رسیدم نفسم بالا بیاد بعد...

خوندم... همون اولش دختر دمنوشیه اومد و نشست... دیگه سمی.ه نیومد! 

خوندم و راضی بود... خیلی راضی بود... هیچ هیچ حرف اضافه ای زده نشد... پرسیدم هفته اینده هم کلاس هست؟ گفت نه میرم دیگه... گفتم پس این مدت که کلاس مجازیه شرایط من رو حواستون باشه به خاطر شرایط ضبط صدا... گفت حتما باشه فقط به فرم توجه می کنم... 

طی دوجلسه یه اواز کامل رو خوندم و البته هفته ی قبل هم خونده بودم که نذاشت همه شو بخونم... به نظرم نمی خواست بشه یه جلسه فقط...

گفت برو سراغ دشتی...

و خودش یه تصنیف دشتی خوند...

اخرش س.میه رو صدا کرد که نشنید البته!...

داشتم وسایلمو جمع میکردم... دختر دمنوشیه براش دمنوش ریخت و رفت س.میه رو صدا کنه... وقتی برگشت گفت س.میه گفته می خوام گرم کنم!... شیخ هم دیگه براش عجیب بود! پرسید یعنی چی؟ نمی خونه یعنی؟ دختره گفت میگه بعدا... شیخ خیلی خونسرد گفت به هر حال من تا بیست دقیقه دیگه بیشتر نیستم... بخونید و برید...


و تمام...

این همه تغییر... این همه...

این بهار لعنتی چقدر قشنگه....


654

به نظرم حکمت بعضی از خوابها اینه که مثل داروی ترک اع.تیاد عمل می کنن... باعث میشن آروم آروم بتونیم تلخی حقیقتهای بیداری رو بپذیریم... 

شاید جز این نتونم تو شرایط فعلی دلیلی براش تصور کنم...


بعدازظهر خواب دیدم با داداش کوچیکه م رفته بودیم خونه ی شیخ تو ولایتشون... در زدیم و رفتیم داخل... خودش تنها بود... حجاب نداشتم... موهامو بافته بودم و شلوار جین و تی شرت تنم بود... یه کم که نشستیم مادرش اومد... چادر سرش بود و یه بغل نون تازه و گرم همراهش بود... به محض ورودش جلوش بلند شدم و با وجودی که نمی دونستم چه برخوردی می کنه رفتم جلو، اما خیلی گرم اغوشش رو باز کرد، بغلش کردم و سلام و احوالپرسی کردیم...

کمی که گذشت تو خونه راه افتادم... خونه ی جمع و جور و کوچیکی بود اما وقتی راه افتادم مقابلم راهروی طویلی دیدم پر از اتاق، که از هر گوشه ش یه خانم بیرون میومد و خیلی گرم و صمیمی سلام و احوالپرسی می کرد... این خانوما خواهراش بودن... حتی یکیشون که جوانتر از بقیه بود انگار که مدتهاست منو میشناسه اومد جلو و اسمم رو صدا کرد و شروع کرد یه چیزی رو برام تعریف کرد... دیگه یادم نیست داداشم همراهم اومده باشه اونجاها... اولش شک داشتم که این آدما برخوردشون با من چطور خواهد بود اما اونقدر عادی و گرم و صمیمی برخورد کردن که حس کردم مدتهاست می شناسمشون...


قبلا خیلی به خوابهام حس داشتم ولی الان نه دیگه...