ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزهای یکنواخت و بی ثمر! همیشه از این حالت بدم میومده اما الان به راحتی بهش تن دادم و دیگه تلاشی نمی کنم برای تغییر وضع موجود. یکی دو هفته گذشته از وقتی حال مادر بزرگم بد شد و بعد از اون تصمیم برای هممون سخت گذشت. به نظرم همه چی بی معنیه...
سفرم فعلا عقب افتاد و تصمیم گرفتم آذر ماه برم که خنک تر باشه و صفر هم تموم شده باشه.
این شبها دارم سریال ع.ق.ی.ق رو می بینم و با دیدن حال اون خانوم که آبجی صداش می کنن و عاشقه همش با خودم میگم "خدا باید اون دنیا یه جور دیگه با زنهایی که عاشقن و صبوری می کنن حساب کتاب کنه..." زن بودن خیلی سخته... خیلی درد داره...